Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ سال پیش

باز کردنِ کوکا برای خانمِ شیمبورسکا!

ویسواوا شیمبورسکا، (زاده‌ی ۱۹۲۳ - درگذشتهٔ ۲۰۱۲)، شاعره‌ی لهستانی بود که در سال ۱۹۹۶ برندهٔ جایزه نوبل ادبیات شد. امّا چیزی که باعث شد بنده این مطلب را بنویسم، جایزه‌یِ نوبل ایشان نیست. بلکه خواندن مجموعه اشعار ایشان در کتابی به نام"هیچ چیز دوبار اتفاق نمی‌افتد" است.
زاویه‌ی دید این مرحومه‌ی مغفوره به پدیده‌های دنیا، برای بنده عبرت‌انگیز بود. فکر می‌کنم خواندنِ اشعار ایشان، درباره‌ی موضوعات مختلف، می‌تواند کمک و راهنمای خوبی باشد برای تعمیر زاویه‌ی دید کسانی که قصد دارند شاعر یا نویسنده‌ی خوبی شوند.
دوران جوانی شاعر!
دوران جوانی شاعر!
دکتر کِلر کاواناگ پروفسور ادبیات - که به همراه استانيسلاو بارانژاك بیشترین تعداد از اشعار او را به انگلیسی ترجمه کرده‌اند - در روزِ اعلانِ نوبل گفت: «شیمبورسکا، به هر چیزی از زاویه‌ای نگاه می‌کند که اگر یک میلیون سال هم فکر کنی، هرگز چنین چیزی به ذهنت نمی‌رسد.»
  • بخشی از اشعارِ خانم شیمبورسکا را برای شما بازنویسی می‌کنم. امیدوارم از خواندنِ آن‌ها، لذّت ببرید:
"نمایشگاهِ معجزه"
در این شعر، او به ما گوشزد می‌کند که پدیده‌های به ظاهر معمولی و تکراری شده در چشم ما، همگی به نوعی معجزه هستند.

... یک معجزه که هر اسمی می توانی روی آن بگذاری:

امروز خورشید ساعت سه و چهار دقیقه طلوع کرد

و هشت و یک دقیقه غروب کرد.

... یک معجزه، برای این که نگاهی به اطرافت بیندازی:

دنیا، همه جا هست.

و در آخر این شعر ما را دعوت به فکر کردن در مورد چیزهایی می‌کند که آن‌ها را چیزهایی اضافی می‌پنداریم و به گمان‌مان ارزش فکر کردن ندارند و حتی غیر قابل فکر کردن هستند:

یک معجزه‌ی اضافی، مثل همه چیز که اضافی است:

چیزی که غیر قابل فکر کردن است،

قابل فکر کردن است.

"درباره‌ی مرگ، بدون اغراق":
او در این شعر بر این باور است که مرگ با تمام نیرو و اقتداری که برای آن متصوّر هستیم، در برابرِ نیرویِ جاودانِ زندگی، مقتدر نیست:

... هر کسی که ادعا کند مرگ مقتدر است،

زنده بودن خودش،

دلیلی است بر مقتدر نبودن او.

هیچ زندگی‌یی نیست

که جاویدان نباشد،

حتا برای یک لحظه.

مرگ

همیشه در آن آخرین لحظه می‌رسد

که دیگر، خیلی دیر است ...

"چند کلمه درباره‌ی روح"
او روح تمام انسان‌ها را پاک و شریف می‌داند. از همین‌رو می‌گوید آن مواقعی که ما آدم‌ها درگیر فکر و عمل سالمی هستیم، روح داریم و آن مواقعی که دچار فکر و عمل ناسالم هستیم، روحی در ما وجود ندارد:

ما، بعضی وقت‌ها روح داریم؛

کسی نیست که بتواند

آن را بی‌وقفه داشته باشد.

ممکن است روزهای متمادی

و سال‌های زیادی بگذرد،

بدون این که روحی داشته باشیم.

... از هزار کلمه،

فقط در یکی شرکت می‌کند،

تازه اگر بخواهد،

چون سکوت را ترجیح می‌دهد.

... خیلی وسواسی و نکته‌بین است:

دوست ندارد ما را در جاهای شلوغ و پُر سر و صدا ببیند.

دوست ندارد ببیند برای رسیدن به یک سودِ مشترک، بقیه را فریب دهیم،

و نقشه‌های پیچیده و پنهانی، حالش را به هم می‌زنند ...

"نفرت"
شیمبورسکا هنوز دویست شعر نسروده بود که موفق به کسب جایزه‌ی نوبل گردید. در حالی‌که به نظرم، او برای سرودن همین یک شعر نیز لیاقت دریافت این جایزه را داشته است. این شعر تکان‌دهنده‌ی شیمبورسکا را باید به تمام زبان‌های زنده‌ی دنیا و بر روی تمام تسلیحات جنگی موجود در دنیا، بنویسند تا بلکه انسان‌های بیشتری از نقل و انتقال "نفرت" و رساندن آن به هر مقصد و با هر مقصودی، به خودشان بیایند و منصرف شوند! نتوانستم حتی از کلمه‌ای از این شعر بگذرم:

ببین چه‌جور هنوز تواناست

و چه‌قدر خوب، خودش را سر پا نگه داشته؛

نفرت، در قرن ما.

چه‌طور به راحتی از روی بلندترین موانع می‌پرد.

چه‌طور به سرعت حمله می‌کند، دنبال‌مان می‌آید و دستگیرمان می‌کند.

مانند حس‌های دیگر نیست؛

هم‌زمان، پیرتر و جوان تر از آن‌هاست.

خودش، به دلایلی که زنده‌اش نگه می‌دارند، زندگی می‌بخشد.

حتا وقتی می‌خواهد هم، کاملاً خواب نیست.

بی‌خوابی ضعیفش نمی‌کند، بلکه بر قدرتش می‌افزاید.

برایش این مذهب یا مذهب دیگر فرقی ندارد -

فقط هر چیزی که موقعیت را برایش آماده کند،

در جای درست قرارَش دهد.

این سرزمین، یا سرزمین دیگر مهم نیست -

فقط هر چه که به شروعش کمک کند.

با عنوان عدالت و انصاف، کارش را شروع می‌کند

و بعد، خودش را پیش می‌بَرَد.

نفرت. نفرت.

از تماشای لذت عاشقانه، چهره‌اش دَرهم می‌رود.

آه، این حس‌های دیگر را نگاه کن -

این ضعیف‌های بی‌حال.

مثلاً کِی «برادری»

این همه آدم را جذب خودش کرده؟

تا به حال «ترحّم» هیچ راهی را تا آخر رفته است؟

آیا «شکّ» توانسته تعداد زیادی از مردم را بیدار کند؟

فقط «نفرت» است که هرچه می‌خواهد، دارد.

باهوش، زبَردست، پُرکار.

لازم است همه‌ی آهنگ‌هایی را که ساخته نام ببریم؟

یا بگوییم چند صفحه به کتاب‌های تاریخ اضافه کرده؟

چند میدان و ورزشگاه را

با فرشی از آدم‌ها پُر کرده؟

بیایید به خودمان دروغ نگوییم،

او می‌داند چه‌طور زیبایی بیافرینَد:

تابشِ با شکوهِ آتش در آسمانِ نیمه شب.

انفجارِ بی‌نظیر بمب‌ها در سپیده‌دم.

نمی‌توانی احساس ترحّم‌برانگیز تماشای ویرانه‌ها را انکار کنی،

و خنده‌داریِ ستونی که از دل‌شان بیرون آمده است.

نفرت، استادِ تناقض است -

بینِ انفجارها و خاموشیِ مُردگان،

سرخیِ خون و سفیدیِ برف.

از همه مهم‌تر این‌که از این تصویر تکراری خسته نمی‌شود:

تصویر جلّاد تر و تمیز

بالا سرِ قربانیِ لجن‌مالش.

همیشه آماده‌ی چالش‌های جدید است.

اگر مجبور باشد مدتی صبر کند، صبر خواهد کرد.

می‌گویند کور است، کور؟

چشمان تیزبین یک تک‌تیرانداز را دارد؛

و مصمّم و پایدار، به آینده چشم می‌دوزد،

طوری که فقط او می‌تواند.

https://soundcloud.com/tavaana/7rkau06i8ozi
"سختی زندگی با خاطره"
او از خاطره‌ها، فراری است و خاطره‌ها به او مشتاق. او از شنیدن خاطره‌ها، عصبانی است ولی خاطره‌ها برای جلب نظر او هر کاری می‌کنند. او از یک طرف قصد دارد برای همیشه از خاطره‌هایش جدا شود و از طرف دیگر جدایی از آنها را پایانِ خودش می‌داند!

برای خاطره‌ام شنونده‌ی بدی هستم.

می‌خواهد بی‌وقفه به صدایش گوش دهم؛

اما من عصبانی می‌شوم، اعتراض می‌کنم،

گوش می‌دهم و نمی‌دهم.

بیرون می‌روم، بر می‌گردم.

و دوباره می‌روم.

... می‌خواهد فقط برای او، و با او زندگی کنم؛

در یک اتاقِ تاریکِ قفل شده.

اما من هنوز در فکرِ خورشیدِ امروزم،

ابرهایی که در پیش‌اند،

جاده‌های پیشِ رو.

وقت‌هایی که از دستش خسته می‌شوم،

پیشنهاد می‌کنم از هم جدا شویم،

از حالا تا همیشه.

بعد او با دل‌سوزی لبخند می‌زند،

چون می‌داند که این

پایانِ من هم خواهد بود.

"خواهرم"
در این شعر از دور بودن خانواده‌اش از شعر، گلایه می‌کند. شعری که با جمله‌های «خواهرم شعر نمی‌نویسد و احتمال ندارد که یک‌دفعه نوشتنِ شعر را شروع کند. به مادرش رفته، مادرش شعر نمی‌نوشت. همین‌طور پدرش، او هم شعر نمی‌نوشت.» شروع می‌شود. درست است که خواهرش، اهل شعر و شاعری نیست. ولی او در پناه همین خواهرش، احساس امنیت می‌کند، لذا می‌گوید: «در پناهِ خواهرم، احساس امنیت می‌کنم.» و این شعر را با لحنی کنایه‌وار و طنزآمیز به پایان می‌رساند:

خواهرم گاهی، جملاتِ نسبتاً خوبی از خودش به وجود می‌آورد.

همه‌ی تولیدِ ادبی‌اش

روی کارت پستال‌هایی است

که وقتی در سفر است، می‌فرستد،

و هر سال هم، همان قول را می‌دهد،

این که هر وقت برگردد،

همه چیز را تعریف خواهد کرد،

همه چیز را،

همه چیز را.

"در ستایش منفی بافی در مورد خود"
در این شعر، داشتن یک "وجدان آسوده" در دنیای امروز را محکوم می‌کند و می‌گوید کسی که وجدانش آسوده است، از هر حیوانی، حیوان‌تر است. در رساندنِ این مفهوم از حیواناتِ ریز و درشت نیز کمک می‌گیرد. این شعرِ کوتاه را نیز به طور کامل بازنویسی می‌کنم:

باز، هیچ وقت خودش را مقصر نمی‌داند.

پلنگ نمی‌داند وجدان یعنی چه.

وقتی ماهیِ گوشت خوار به طعمه‌اش حمله می‌کند،

اصلاً احساسِ شرم نمی‌کند.

مار کاملاً به خودش مطمئن است.

شغال،

پشیمانی را نمی فهمد.

شیرها و شپش‌ها

در مسیرشان دچار شکّ و دودلی نمی‌شوند؛

چرا باید بشوند، وقتی می‌دانند کارشان درست است؟

اگر چه قلبِ نهنگِ قاتل، صد کیلو وزن دارد،

اما قسمت‌های دیگرش سبک است.

در سومین سیاره‌ی خورشید،

در میان این همه رفتارِ وحشیانه،

هیچ چیزی حیوانی‌تر از

داشتنِ یک وجدانِ آسوده نیست.

"دنیای واقعی"
شیمبورسکا دنیایِ واقعی را دنیایی دیوانه می‌داند. چرا که با لجبازی و سرسختی به هر اتفاقی می‌چسبد، حال آن‌که دنیایِ رویا و خیال، دنیایی است سرشار از آزادی و رهایی. برای همین است که دنیای واقعی، سخت و سنگین و دنیای رویاها به سبکی پَر هستند!

... رویاها دیوانه نیستند؛

این دنیایِ واقعی است که مجنون است،

فقط به خاطرِ این که با لجبازی و سرسختی

به هر چیزی که اتفاق می‌افتد می‌چسبد.

در رویا

کسی که تازه مُرده،

هنوز زنده است،

در سلامتِ کامل،

در اوجِ جوانی و سرزندگی‌اش.

دنیایِ واقعی

جنازه را پیشِ روی می‌گذارد.

دنیایِ واقعی

شوخی ندارد.

رویاها به سبُکی پر هستند

و حافظه، به راحتی می‌تواند از دستِ آن‌ها خلاص شود.

دنیایِ واقعی مجبور نیست از فراموشی بترسد.

دنیای واقعی خیلی خشن و مصمّم است.

روی شانه‌های‌مان می‌نشیند،

به قلب‌های‌مان فشار می‌آورد،

روی پاهای‌مان می‌افتد ...

"زندگی، هنگامی که منتظری"
این شعرِ شیمبورسکا مرا به یاد شعرِ «زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست هر کسی نغمه‌ی خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته به جاست. خرّم آن نغمه که مردم بسپارندبه یاد.» اثر ژاله اصفهانی، انداخت. در میانه‌ی این شعر جمله‌ای قرار داشت که با پوست و گوشت و استخوانم، احساسش کردم: «کوچک شمردنِ اشتباهات، آزارم می‌دهد!»

زندگی، هنگامی که منتظری.

نمایشی بدون تمرین.

بدنی بدون پِرُو.

سری بدون اندیشه.

از نقشی که بازی می‌کنم، هیچ نمی‌دانم.

فقط می‌دانم مالِ من است،

نمی‌توانم با کسی عوضش کنم.

باید در لحظه حدس بزنم

که این نمایش چیست.

... من روی صحنه ایستاده‌ام

و می‌بینم چه قدر محکم است.

لوازمِ صحنه، به طرز حیرت آوری، دقیق و مرتب است.

ماشینی که صحنه را می‌گرداند،

مدت‌هاست مشغولِ کار است.

حتا دورترینِ کهکشان‌ها روشن شده‌اند،

نه، جایِ هیچ سوالی نیست،

این باید نخستین نمایشِ عمومی باشد،

و هر کاری که انجام می‌دهم،

برایِ همیشه

تبدیل می‌شود به کاری که انجام داده‌ام.

چقدر این جمله‌های پایانی، در عینِ سادگی، عمیق و تامل‌برانگیز هستند.«و هر کاری که انجام می‌دهم، برای همیشه تبدیل می‌شود به کاری که انجام داده‌ام.» گویی ما یک لحظه از هر عملی که در طول زندگی از ما سر می‌زند، رهایی نداریم. این جمله آدمی را وادار می‌کند قبل از انجام هر کاری، به عواقب آن کار بیندشد. آیا این جمله‌ی پایانی شما را به یادِ «كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ: هر كسى در گروِ دستاوردِ خويش است.» ﴿سوره‌ی مدثر: آیه‌ی ۳۸﴾. نمی‌اندازد؟ منظور خانمِ شیمبورسکا هم این است که هر کاری که ما انجام می‌دهیم، تا روزی که زنده‌ایم، آثارش، گریبانگیرمان خواهد بود.
"زیرِ یک ستاره‌یِ کوچک"
این شعر هم از آن شعرهایی نیست که بتوان خیلی راحت و بدون حرف و حدیث از کنارش گذشت. تمامِ کلماتِ شعر، از شروعِ خوبش گرفته تا پایانِ به یادماندنی‌اش، ذهنِ آدم را درگیرِ خودش می‌کند. شعر با پانزده معذرت‌خواهی و طلبِ بخشش آغاز می‌شود. معذرت‌خواهی و طلب‌ِ بخشش‌ از چه چیزها یا چه کسانی؟ از چیزها و کسانی که کمتر کسی در طول زندگی‌اش به آن‌ها می‌اندیشد.

شانس!

از شانس معذرت می‌خواهم؛

معذرت می‌خواهم که ضرورت نامیدمش.

ضرورت!

از ضرورت معذرت می‌خواهم

اگر اشتباه کرده‌ام.

شادی!

امیدوارم شادی از من عصبانی نباشد

اگر برای خودم برداشتمش.

مُرده‌ها!

امیدوارم مُرده‌ها مرا ببخشایند

که خاطره‌شان برایم سوسویی بیش نیست.

زمان!

از زمان معذرت می‌خواهم

که نتوانستم چیزهایِ زیادی از دنیا را در هر ثانیه ببینم.

عشقِ قدیمی!

از عشقِ قدیمی معذرت می‌خواهم

که عشقِ جدید را عشقِ اول در نظر گرفتم.

جنگ‌های دور!

مرا ببخشایید جنگ‌های دور،

برای این که گُل به خانه آوردم.

زخم‌هایِ باز!

مرا ببخشایید زخم‌هایِ باز،

برای فرو کردنِ انگشتانم.

گریان‌ها!

از آن‌هایی که از اعماقِ وجودشان گریه می‌کنند،

به خاطرِ صفحه‌یِ موسیقی مینیوئت (منوئت) معذرت می‌خواهم.

منتظرینِ ساعتِ پنجِ صبح!

از آن‌هایی که در ساعتِ پنجِ صبح در ایستگاهِ قطار منتظر بودند، معذرت می‌خواهم،

بر این که آن‌موقع

در خوابِ عمیق و خوبی بودم.

امید!

مرا ببخش امیدِ به ستوه آمده

اگر بعضی وقت‌ها، از سرسختی‌ات خنده‌ام می‌گیرد.

بیابان‌ها!

مرا ببخشایید بیابان‌ها

که با قاشقی پُر از آب

به سوی‌ِتان نمی‌شتابم.

شاهین!

و تو ای شاهین،

که این همه سال،

در همان قفس،

همیشه بی‌حرکت،

خیره به یک نقطه‌ای،

مرا عفو کن،

حتا اگر پرنده‌یِ پُرشده‌ای بیش نباشی.

درخت!

از درختی که بریده می‌شود

تا با آن، پایه‌های میزی ساخته شود، معذرت می‌خواهم.

سوال‌هایِ بزرگ!

از سوال‌هایِ بزرگ

به خاطر جواب‌هایِ کوچک، معذرت می‌خواهم.

و حالا بعد از این پانزده معذرت‌خواهی نوبت می‌رسد به معذرت‌خواهی از همه چیز و همه کس!

همه چیز!

... از همه چیز معذرت می‌خواهم

که نمی‌توانم در یک زمان، همه‌جا باشم.

همه!

از همه معذرت می‌خواهم

که نمی‌دانم چه‌طور باید آدمِ معمولی‌یی باشم.

بعد از این همه معذرت‌خواهی، شیمبورسکا می‌گوید که می‌داند بخشیده نخواهد شد.

می‌دانم تا زمانی که زندگی می‌کنم،

بخشوده نخواهم شد؛

و همچون حافظ که گفته است: «میانِ عاشق و معشوق هیچ حائل نیست. تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز»، می‌گوید:

«چون خودم، مانعی بر سرِ راهِ خود هستم.»

دو جمله از همین شعر که همچون جملاتی قصار، به دل می‌نشینند:

حقیقت! لطفاً زیاد به من توجه نکن.

وقار! لطفاً نسبت به من بزرگوار باش.

شیمبورسکا در فرازهای پایانی این شعر، از یکی از هنرهایش رونمایی می‌کند. تلاش برای کنار زدنِ پوششِ رازِ وجود:

طاقت بیار، ای رازِ وجود،

که گاهی سعی می‌کنم با کنار زدن پوشش‌ات، از چیزی سر در بیاورم.

این تلاش برای چیست؟ به قول سعدی: «‌این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود، آن که فکرت نکند نقش بود بر دیوار!»، امّا نتیجه‌ی این همه تفکّر را خیّام به خوبی پاسخ داده است: «اسرارِ اَزَل را نه تو دانی و نه من، وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛ هست از پسِ پرده گفت‌وگویِ من و تو، چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من.»

و این شعرِ زیبا، زیباتر تمام می‌شود:

گفتار،

قضاوتم نکن که کلماتِ سنگینی به کار بردم

و بعد کوشیدم تا از جدیت‌شان کم کنم!

دوران جوانی کجایی که یادت به خیر!
دوران جوانی کجایی که یادت به خیر!
مطلب قبلی:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B5%D8%AF%D8%A7%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%85%DB%8C-%DA%AF%D9%88%DB%8C%D9%86%D8%AF-%D8%B2%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%AF-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-vd1z2vzv9qmo
توجه!

دوستان مهلت نوشتن برای موضوعات گاهنامه‌ی شماره بیست، به پایان رسید.

عزیزانی که افتخار داده و همراهی کردید، از شما بی‌نهایت سپاسگزارم. لطفاً چرخه‌ی همراهی خود را به این نحو تکمیل فرمایید: حداکثر تا جمعه - نهم مهرماه ۱۴۰۰- پنج پُست، به جز پُست خودتان را انتخاب و امتیازی از یک تا بیست، به آن‌ها اختصاص و نتیجه را در زیر این پُست نوشته و یا ایمیل فرمایید. دوستانی که در این رای‌گیری شرکت نکنند، با عرض شرمندگی، حذف خواهند شد. لطفاً دوستان به همدیگر خبر بدهند تا کسی از رای دادن، جا نماند.

آخرین فهرست «پُست‌های نوشته شده» به شرح زیر است (اگر پُستی جا مانده است، لطفاً در قسمت نظرها لینک آن را بنویسید تا به این فهرست، اضافه کنم.):

یک عصر تب‌دار (کلاژ نویسی) اثر Lavenderfantasy

روز جهانی نام‌گذاری خودرو آشغال در ایران! (تا کی آشغال دیروز و اعجوبه امروز؟) اثر ali nn

تنها نوشته است که می‌ماند! اثر ♦ P⩑R§Δ ♦

آوای خالی اثر حباب

دغدغه‌های (زندگی) من اثر نگین

# محبوب من! اثر آتنا مهرانفر

ویرگولی که هست و ویرگولی که میخواهم! اثر آتنا مهرانفر

نور را باید دید :) اثر Evil angel

روایت یک شکست اثر fatemehjavahery

قصه های مادربزرگه اثر حباب

پرفسور پیکان‌سوار! اثر سهیلا رجایی

برای یک جمله‌ی ناتمام اثر Sadra.M.P

کلاژنویسی| حقایق افکار اثر Miya

اگر روزی تیلیاردر شوم! اثر ali nn

ضرب‌المثل‌های محلی: به زبان مازنی اثر ali nn

پُستی مخلوط! (پست تکانی سابق) اثر سهیلا رجایی

زمین لعنتی نیست چون ما غیر ممکن را ممکن می‌سازیم! اثر ali nn

آیا پروانه شدن ممکن است؟ اثر صحرا مرنجانی

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم! اثر قدیمی

روزی روزگاری در ویرگول! اثر سیبک

#حیف نیست؟ اثر HEDIYE.A

اگر تیلیاردر بشم! (که نمیشم?) اثر نگین

شب گذشته یوستین گوردر را در خواب دیدم؛ او حرف های سنگینی میزد. اثر HEDIYE.A

کلاژنوشته! اثر Impossible Person

چرا من مثل الکس هانولد نشدم؟ اثر علی دادخواه

زلف بر باد مده اثر آنیتا

صعود آزاد و درس‌های آن برای زندگی اثر سارا یحیایی

مطلب serendipity اثر HEDIYE.A

رژه با کفش پاشنه بلند اثر زهرا اکبریان

قصه تنهایی اثر خرگوش

اگر روزی تریلیاردر شوم! (یک) اثر فاطمه نصیری خلیلی

خدایی که من شناختم... اثر راستین گُلی

اگر روزی تریلیاردر شوم! (دو) اثر فاطمه نصیری خلیلی

رؤیای برنده‌شدن اثر فاطمه نصیری خلیلی

خدایی که من شناختم! اثر Animated Hell

زندگی... اثر خرگوش

اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام:
https://soundcloud.com/amirhossein-adabi-155646604/naser-zeynali-mojasame?in=user-748137911/sets/xgyqfetm5yvx
حال خوبتو با من تقسیم کنکتابشعر
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
فیلم، سریال، انیمیشن، گیم، کتاب و هر چیزی که برای فرار از این دنیا و یا بهتر کردن این دنیا ممکنه لازم باشن! نحوه انتشار پست:https://vrgl.ir/vEBd9
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید