«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
لذّتِ خُرد و خاکشیر کردن جمجمهی درگذشتگان!
در دنیای نمایشنامههای مکدونا، کمتر آدمی را مییابیم که از مفسدههای اخلاقی، ایمن مانده باشد. آدمهای این نمایشنامه هم خالی از این صفت نیستند. در نمایشنامه «جمجمهای در کانهمارا » اثر مارتین مکدونا، یک پیرمرد (میک) که به قول خودش برایش حرف درآوردهاند که همسرش را با کوبیدن ماشین توی دیوار کشته است و جوانی شرّ (مرتین) که پختنِ یک همستر را در کارنامهاش دارد با هم همکار میشوند تا برای تغییر و تحوّل در محوطهی قبرستان، استخوانهایی باقیمانده از اجساد قدیمی را از زیر خاک در بیاورند و پس از انتقال به گونی به داخل رودخانه بیندازند. امّا این دو همکار دائماً در تنش و چالش، به همین راحتی از کنار استخوانها نمیگذرند. مست و لایعقل به استخوانها و جمجمهها، حملهور میشوند و آنها را خرد و خاکشیر میکنند و از این کار لذّت وافری هم میبرند!
در ظاهر با نمایشنامهای طنز و سرگرمکننده مواجه هستیم ولی با کمی تامّل میتوان به حرفی که مکدونا، در پس این گفتوگوهای طنزآمیز (هزلآمیز) میخواهد بزند، دست یافت. او با نوشتن این نمایشنامه، روزگار دیوانه و تهی از معنایی را حکایت میکند که در آن ما نه تنها دیگر احترامی برای خودمان و زندگانیمان، قائل نیستیم، بلکه دیگر برای افکار و اعتقادات گذشتگان و یا درگذشتگانمان نیز تره هم خُرد نمیکنیم و اگر از دستمان بربیاید، از استخوانهای آنها نیز انتقام خواهیم گرفت!
با خواندنِ این نمایشنامه ۱۰۲ صفحهای، لحظاتی را به خوشی سپری کنید و همزمان به این فکر کنید که ما به عنوان بازماندگان نسلهای گذشته، چه چیز یا چیزهایی را باید از آنها، بگیریم و ارج نهیم و چه چیز یا چیزهایی از آنها را باید رها کرده و بگذاریم و بگذریم؟ و به این فکر کنیم که وقتی خودمان به عاقبت درگذشتگانمان نائل آمدیم، از نسلهای بعد از خودمان توقع داریم که تا کجا ما را به خاطر بسپارند و تا چه اندازه بی خیال ما شوند؟
توجه:
- به دلیل استفاده از کلمات و یا جملات کم و بیش ناجور، خواندنِ این نمایشنامه را فقط به دوستان بزرگسال پیشنهاد میکنم.
بخشی از صحنهی سوم نمایشنامه:
میک: این جمجمهها هنوز هم میترسوننت؟
مِرتين: الان دیگه کمتر میترسم ولی دوباره منو این جا با اینها، تک و تنها نذار برو. تنها که گیرم میآرن، شروع میکنن خندیدن بهم. مخصوصاً اون یکی.
میک: پس یعنی باید به درس عبرتی بهشون بدیم؟
مرتين: به جمجمه که نمیشه درس عبرت داد خب. مغز ندارن که بشه فرو کرد توش... درس عبرتو...
میک: علم؟
مرتين: علم. مغز ندارن که بشه فرو کرد توش درس عبرتو، از تو سوراخهاش علم فرستاد تو.
میک: این تنها درسیه که جمجمهها حالیشون میشه .
(میک با پتک شروع میکند به کوبیدن روی نزدیکترین جمجمه به خودش؛ خرد و داغانش میکند و تکههایش را در اتاق میپاشد.)
از این به بعد دیگه نمیخنده.
مرتين: زدی ریزریزش کردی!
میک: آره. هنوز اونقدری که لازمه ریزریز نشده.
(میک کوبیدنِ جمجمه را تا تبدیل شدن آن به تکههایی حتی کوچکتر ادامه میدهد و تکههایی را که روی زمین افتاده با پا خُردتر میکند. مرتين بُهتزده به او خیره شده.)
مرتين: گفتی خیلی نرم سُرشون میدی تو دریاچه که؟
میک: جلو اون خیکیه گفتم، آره. درستترش اینه که بگم لَت و پارشون میکنم. چرا نکنم؟ وقتی تنها کاری که سالهای سال داشتن میکردن، این بود که پشت سر من پچپچ کنن، چی باید انتظار داشته باشن غیر اینکه وقتی بالاخره افتادن دستِ من، لَت و پار شن؟
مرتين: هیچ چی دیگه.
میک: درسته، هیچ چی دیگه.
مرتين: میشه من هم لت و پار کنم میک؟ اِه، بذار دیگه.
میک: پس برا چی دعوتت کردم اینجا یه چکش هم دادهم دستت؟
مرتین: میتونم وایی خدا... خداحافظ دَنیل فاراگِر. دیگه اونقدری که لازم بود به من خندیدی پسر. (مرتین پتک را بالا میآورد و شروع میکند. به کوبیدن و تکهتکه کردنِ یکی دیگر از جمجمهها و استخوانهایش، طیِ بخشی عمده از باقیِ این صحنه، هر لحظه دستکم یکی از دو نفر دارد، کموبیش کار کوبیدن و خرد کردن جمجمهها را ادامه میدهد.)
میک: اون یکی بیدی کورانئه، دَن فاراگِر نیست اصلاً.
مرتين: بیدی کوران، بیدِ کور، آره...
میک: از اون پیرزن هرزههای خیکی بود.
مرتين: خدا رحمتش کنه، الان دیگه اونقدری که لازم بود لاغر شده. تازه لاغرتر هم میشه.
میک: وسطيه دنئه و دَن مالِ خودمه.
(میک شروع میکند به کوبیدن و تکهتکه کردن جمجمهی وسطی.)
مرتين: اِه، تو دوتا رو خرد کردهی و من فقط یه دونه میک، خیلی کوفتیِ دزدی هستی.
میک: نمیخواد حالا گریه کنی مِرتین. اگه من همچین کوفتیِ دزدی هستم، مگه خودِ تو نبودی که امروز وقتی من نبودم، نصفِ بطری ویسکیو رفتی بالا؟
مرتين: چرا. (مینوشد) تو اصلا یه کوفتیِ دزد نیستی. یه آقای خیلی دست و دلبازی.
میک: اگه دوست داری میتونی بیای استخونهای دَن رو با من شریک شی.
مِرتین: من یه دست به خدمتِ لگنِ بیدی کوران برسم بعد ببینم حالم چیه.
میک: چه خوب - هاه.
مِرتین: نباید یه اسمش چیهای؟ پهن کنی این کف که تیکهها بیفتن رو اون؟
میک: چه اهمیتی داره؟
مرتين: یا یه چیزی؟
میک: اگه از روشهای جمجمه شکوندنِ من خوشت نمیآد، میتونی بری گم شی.
مرتين: روشهای تو که واقعاً خوباَن.
میک: جارو و خاکانداز دارم دیگه.
مِرتين: داشتم به همین فکر میکردم. خداحافظ بیدی کوران و یا هرچی که اسمته. دیگه الان قروقاطی شدی با بقیهی کوفتیِ بدبخت.
میک: فحش دیگه نده مرتين.
مرتين: دیگه نمیدم.
میک: وقتی طرف حسابت مُردهس، نباید فحش بدی دیگه.
مرتين: این کار از پختنِ هَمستر هم باحالتره!
میک: آره. یا اگه هم باحالتره من خبر ندارم. من هیچوقت هَمِستِر نپختهم.
مرتين: من فقط یه دونه همستر پختهم. اونقدری تعریفی نیست. زنده میچپونیش تو و مُرده در میآد بیرون. کوفتی اصلاً حتی جیغ هم نمیکِشه. اگه درِ اجاق طوری بود که میشد توشو دید، شاید بامزهتر بود ولی نبود، از این درهای معمولی داشت. اشتباه من این بود که فکر بعد رفتن تو اجاقو نکرده بودم. هیجانزده شده بودم. ولی این کار باحالتره. جمجمه شکوندن باحالتر از زنو با ماشین تو دیوار کوبیدنه میک؟
میک: اِه مِرتين، داری یه ذره از حد میگذرونیها پسر.
مرتين: اِه آره. لب که تَر میکنم واقعاً خیلی احمق میشم. معذرت میخوام میک.
میک: معذرتخواهیتو قبول میکنم مرتين. میبینم اندازهی چی مستیها.
مرتين: واقعاً اندازهی چی مَستاَم. ولی خونه که برسم، کلّهمو میکنم تو سطلِ آب و بعد دیگه روبهراه میشم. شنبه شبهایی که حدّ و رد میکنم این کارو میکنم و بابام حتی متوجه هم نمیشه مَستاَم.
میک: نکتهی اصلی اینه که بعدش یادت بمونه کلّهتو از تو سطل دربیاری.
مرتين: میدونم. وگرنه که خفه میشه آدم.
میک: آره.
(مرتين ناگهان دست از کوبیدن میکشد تا گفتن قصهای را شروع کند و بعد میک هم سریع دست از کوبیدن میکشد تا گوش بدهد.)
مرتين: داداشم تا حالا برات تعریف کرده تو سَلتیل یه یارویی مَست بوده و دراز کشیده زمین بگیره بخوابه، سرشو رو چی گذاشته؟ سرشو گذاشته رو یه ظرفِ پُر شاش. سرش رفته توش خفه شده! تو ظرفِ شاش! هان؟
میک: ظرفِ شاش، آره؟
مرتین: تو شاش خفه شده. عجب راهیهها برا مُردن، هان؟
میک: شاشِ خودش بوده؟
مرتين: (مکثی کوتاه) نمیدونم شاشِ خودش بوده یا نه. برام هم مهم نیست. كلِ حرفم اینه که یارو تو شاش خفه شد.
میک: نه دیگه. همچین نکتهای خیلی مهمه خب. داداشت بود احتمالاً اولین نفر موافقت میکرد.
مرتين: (مکث) حالا که فکر میکنم، به نظرم میآد داداشم واقعاً میخواست یه تحقیقی هم دربارهی همین قضيه شروع کنه، ولی اجازه ندادن بهش. ولی نمیدونم این که شاش کی بوده مشکوکش کرد یا چیزِ دیگه. حتی یه خوکِ بو گندو هم اون تخم حرومو مشکوک میکنه. فکر میکنه قهرمانِ سریالِ «استارسکی و هاچ»ئه. (مکث) من یکی که ترجیح میدم تو شاش خودم خفه شم تا تو شاش کس دیگه. ولی کلاً که ترجیح میدم اصلاً تو شاش خفه نشم؟
میک: من سه تا عمو داشتم که استفراغ تو گلوشون گیر کرد خفه شدن.
مرتين: (مکث) ولی آخه خفه شدن از استفراغ که ناله کردن نداره. مگه همه از استفراغ خفه نمیشن؟
میک: حرفِ سه تا عمومهها.
مرتین: سه تا عمو باشه یا نباشه. الان دیگه از استفراغ خفه شدن خیلی زیاده میک. یه میلیون نفر از استفراغ خفه شدهن. یارو سیاهه، جیمیِ هندریکس. من حرفم خفه شدن تو شاشه. خفه شدن تو شاشه که باید برا آدم پیش نیاد. نمیتونی که از استفراغ خفه نشی. معلومه. استفراغ تو دهنِ آدمه. شاش هیچ جای آدم نیست.
میک: اگه مَست باشی و بری تو تختت و بترسی که نکنه استفراغ کنی، کاری که باید بکنی اینه... (با تنِ صاف روی شکمش میخوابد و سرش را کج میکند یکوَر) صاف رو شکمت میخوابی یا رو پهلوت، سرتو هم میچرخونی سمت یه طرفِ بالش. با این که اگه کلاً بالشو بندازی کنار که از همه کار بهتره.
مرتين: من برا اینکه از استفراغ خفه نشم نصیحت تو رو لازم ندارم. میک داد. خودم بلدم چیکار کنم.
میک: به هر حال اینجوریه.
مرتين: خوشم نمیآد که اینجوریه، کف خونهی تو هم کثیفه.
میک: میخوام برم تو تختِ خواب، اینو همیشه یادمه، مهم هم نیست چه قدر لب تر کرده باشم. اینو همیشه یادمه. (کمی گریان) سه تا عموی بینوام تو ذهنماَن، جوون بودن.
مرتين: حالا پا شو دیگه، چون موضوع اصلاً استفراغ نبود. تو همیشه موضوعِ حرفو از چیزی که من دارم میگم عوض میکنی. موضوع شاش بود.
میک (پا میشود): دارم میگم سه تا عمو.
مرتين: میدونم، سه تا عمو.
میک: یکیشون تو آمریکا بود.
مِرتين: تو آمریکا؟ فکر کنم تو آمریکا هم خفه بشن دیگه. هاه، معلومه.
میک: تو بوستُنِ ماساچوست.
مرتين: تو بوستُنِ ماساچوست؟
میک: تو بوستُنِ ماساچوست. از استفراغِ خودش خفه شد.
مرتين: فکر کنم عوضش دست کم آدمِ دنیا دیدهای بود. (مکث) خوبهها.
(هر دو تقریبا همزمان دوباره کوبیدن و خرد کردن استخوانها را شروع میکنند.)
میک: باید برا وقتی که این کارو میکنیم، موسیقی جور میکردیم.
مرتين: (منگ) موسیقی، موسیقی...
میک: موسیقی برا چکش کاریِ یاروهای مُرده...
مطلب قبلیم:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست و یک، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید.
پُستهای نوشته شده برای موضوعات گاهنامهی شماره بیست و یک، تا این لحظه (به ترتیب):
من و یک لنگه جوراب اثرِ قدیمی
دوستت دارم :) اثرِ ♦ P⩑R§Δ ♦
دزد کاکل به سر های های?♀️ اثرِ نگین
قشنگ ترین های عمرم، تا امروز، تا اینجا! اثرِ یارا?
سفرنامه بشرویه | بسیار سفر باید تا پخته شود خامی! اثرِ mohsen mahmoodzadeh
دوستت دارم مثل... اثرِ مصطفی محمدی
دوستت دارم، مثل سگ اثرِ Soshyant
دوستت دارم مثل... اثرِ کانر
دوستت دارم مثل ... ( گاهنامه دست انداز ) اثرِ ali nn
دوستت دارم مثل ... اثرِ فاطمه نصیری خلیلی
دوستت دارم مثل...یک جن عاشق! اثرِ صدای ماه
دوستت دارم، مثل ... ! اثرِ paree.s
قشنگ ترین های عمرم: خانه! اثرِ نآهید محمدی:)
وجدان وجدان ها را دست کم نگیرید! اثرِ ???????
دوست دارم مثل… :) اثرِ Miya
قصّهای، برای جلب رضایتِ قاتل!( گاهنامه دست انداز ) اثرِ ali nn
دوستَت دارَم مِثل:) اثرِ ʑ.ɘ
دوستت دارم مثل دوست داشتن اثرِ مینو
پنجره اثرِ ناهید محمدی
یکی از قشنگ ترین های من و خیلی ها؛ نوعی سبک ایده آل زندگی اما خیالی اثرِ Masih
پارادوکس یک استکان همین حالای ساده با دو قاشق مربا خوری خیال در ساعت ۲۵ نیمه شب اثرِ Masih
مرگ من تماشایست :) اثرِ ???????
دوستت دارم مثل... اثرِ ࿇Koner࿇
عزیزم دوستت دارم اثرِ L.E.Na
رفتارهای ما پیچیده است! اثرِ پروکسیما میم را
آن موقع ها...! اثرِ paree.s
مضارع التزامی اثرِ Masih
رسیدیم! اثرِ س.مرتضی موسوی
روتین خسته کننده ی زندگی ام در این روز های بی تو بودن اثرِ paree.s
قصه ای برای قاتل عزیزم! اثرِ یارا?
اتفاقاتی که میافتند! اثرِ paree.s
غروب پاییزه اثرِ هادی اقبال
گربهای که تمام فلافلهای شهر را خورد اثرِ Salarovski
اسکله اثرِ احمد نهازی
{متن} | باید برم اثرِ سورنا
- امیدوارم در پست بعدی، اسم شما و مطلبتان نیز جزو این فهرست دوستداشتنی باشد.
- هر عزیزی هم که برای گاهنامه، پُستی نوشته ولی در این فهرست نیست، لطفاً در قسمت نظرها تذکر بدهد تا فهرست را تصیحح کنم. با تشکر از تمام همراهان وفادارِ وفاپیشه.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب | نترس قلب من
مطلبی دیگر از این انتشارات
در میکده علمیست که در مدرسهها نیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب | این لالایی خواب را از سر میپراند!