«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
ناب های ویرگول(سه):«شکیبا شاملو»
ما شکیبا بودیم و این است کلامی که ما را به تمامی وصف میتوان کرد.
شکیبا شاملو، شگفت انگیزترین، فیلسوف ترین و اندیشمندترین خانمِ حاضر در ویرگول. نویسنده بیش از هشتاد نوشته ی گاه شاد و گاه غمگین، گاه علمی و گاه غیر علمی، ولی در همه حال جالب، تامل برانگیز و آموزنده.
از سلاطین و پیشگامان هشتگ«حال خوبتو با من تقسیم کن»که متاسفانه به دلیل مشغله های درسی کم پیدا و کم نویس شده و مدتهاست که دیگر حال خوب خود را بین ما تقسیم نکرده است.
خانم شکیبا،همان فراری مترو سوار و عامل عقبماندگی اقتصاد کشور است که در زمینه های درمان OCD، زنده کردن وقت های مرده، درمان بی خوابی، کارهای دستی، تغییر DNA، تعبیر خواب بانوان، تدریس زبان فرانسه به گودزیلا، آچمز شدن با سریال، زخم شناسی، کشف استارتاپ ها و وب سایت های جدید و جذاب، گزارشگری، فریلنسری، هدف یابی، سفرنامه نویسی، همهکاره و هیچکاره نبودن!، ترجمه، اتصال مغز به دست، موفق به اخذ مدرک پی اچ دی از دانشگاه زندگی شده اند.
تیتر سی درصد از پُست های خانم شاملو، سوالی یا پرسشی هستند. شاید این سوال ها برای شما هم مطرح باشند: چی میخواستیم... چی شد...، آنالیز SWOT چیست؟، بیشترین مدتی که در یک شغل ماندید، چقدر است؟، آدما هم جعبه سیاه دارن؟، من با نگاهم مگسها رو جابجا میکنم. شما چطور؟، چرا باید اتاقی از آنِ خود داشت؟، سیاه با راهراه سفید یا سفید با راهراه سیاه؟، تراژدی چیست و موقعیتهای تراژیک زندگی کدامند؟، سال ۹۷ همه هزینهها مال کی میشه؟، ترک عادت کجا جایز است؟، دردهای پوستی کجا؟ درد دوستی کجا؟، مرز بین خواب و بیداری کجاست؟، با دیدن کدام سریال آچمز شویم؟، درد مشترک شما چیست؟ فریادش کنید، جامجهانی برای من که اهل فوتبال نیستم چه داشت؟، دوران کودکی چه داستانهایی میخواندید؟، خفه خون بگیریم یا نگیریم؟، چرا جستجوی خوشبختی ما را افسرده میکند؟، سفر کردن علاج درد ما (و شما) نیست! ولی چرا؟، آشنایی با خسیس های علمی و آکادمیک! آنها چگونهاند؟، چرا انسان تصویرساز شد؟، آیا واقعا «نگرش یعنی همه چیز»؟، چگونه در حیاط دانشگاه به دنبال دوستدختر داف بگردیم؟، فرایند تصمیمگیری مهمتر است یا خروجی نهایی؟، آکراسیا؛یا چرا انجام کاری که مهم است را به تعویق میاندازیم؟، چگونه به عنوان یک فریلنسر زندگیام را جمعوجور میکنم؟
اگر جدیدالورود هستید و نسبت به قلم جذاب ایشان آشنایی قبلی ندارید. کافی است بخشی از یکی از نوشته های جذاب ایشان تحت عنوان«معلمی کردم ندانستم همی،کز کشیدن سختتر گردد کمند!»، را بخوانید:
اما امان از این نسل جدید! معلم را حتی بند کفششان هم حساب نمیکنند! گرچه از حق نگذریم در میان آن آشفته بازار، اگر دانشآموزی کمی مروّت نشان میداد و متوجه نگاه خشمگین معلم میشد، رو به باقی دانشآموزان میکرد و آنها را متوجه خشم معلم میکرد؛ البته با الفاظی چنان عامیانه که گاهی شک میکردم نکند این جانورها کتابهای کوچهی احمد شاملو را هر شب مرور میکنند که دشنامهایی چنین کوچهبازاری به یکدیگر میدهند! [ناگفته نماند گاهی میخواستم تقاضا کنم اگر به هم ناسزایی میدهند کمی آرامتر به زبان بیاورند که چشم و گوش منِ معلم بیشتر از این باز نشود!]
و یا بخشی از مطلب«چگونه در حیاط دانشگاه به دنبال دوستدختر داف بگردیم؟»:
از ساختمون مرکز مشاوره اومدم بیرون و قدم زنان داشتم میرفتم به سمت در خروجی دانشگاه. یه صدا از پشت سر گفت: ببخشید خانم!
برگشتم دیدم یه آقا پسریه. گفتم بله؟
گفت من شما رو میشناسم.تو دانشکده ادبیات دیدمتون.
گفتم خب، امرتون؟ من شما رو میشناسم؟
گفت من دانشجوی ارشد فلسفهام. یه سوالی دارم ازتون: چرا هیچکس با من دوست نمیشه؟
گفتم بله؟؟؟؟ من از کجا بدونم آقا! منظورتون چیه؟
گفت الان همسن و سالای من اگر ازدواج نکرده باشن لااقل دوست دختر رو دارن! ولی من به هر دختری پیشنهاد میدم میگه نه!
گفتم خب ولش کن حالا چه اصراریه؟! مگه نمیگی ارشدی؟ بشین سر درس. پایاننامه دادی اصلا؟
گفت آره سه ماه پیش دفاع کردم.
گفتم خب اینجا تو دانشگاه چیکار میکنی؟
گفت دنبال دوست دختر میگردم.
تمام پُُست های خانم شاملو خوب و خواندنی هستند ولی اگر فرصت خواندن همه را ندارید حداقل این پُست ها را از دست ندهید:
دو نکته:
- لطفاً نکته های لحاظ شده در پست های مشابه قبلی را بخوانید.
- جالب است که ویرگول حتی از نوشتن یک نظر در زیر این پُست ها و یک تشکر خشک و خالی از دوستانی که نامشان می آید، دریغ ورزید. ما ز یاران چشم یاری داشتیم ولی مثل اینکه غلط زیادی میپنداشتیم!
ناب های ویرگول شماره قبل:
ناب های ویرگول شماره بعد:
مطلب قبلیم:
حُسن ختام:بخشی از کتاب«داستان آن خمره» اثر هوشنگ مرادی کرمانی:
زنگ تفریح که می شد، دور و بر خمره که تنها منبع آب مدرسه بود غوغا می شد. همیشه آب خوردن بچه ها و داد و قال آنها باعث می شد که آقای صمدی ‘‘ترکه‘‘ به دست در پای خمره حاضر شود و نظم را برقرار کند. این فرصتی بود تا بچه های زرنگتر یواشکی از مدرسه بیرون رفته و پشت مدرسه، لب چشمه یا جویی حسابی آب بخورند. یک روز صبح، بچه ها دیدند که خمره ترک خورده و آبش پاک خالی شده است. خمره بیچاره از بس که اذیت شد، دلش ترکید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناب های ویرگول(یک):«آ.ذ.ر.خ.ش-ع.ز.ی.ز.ی»
مطلبی دیگر از این انتشارات
نابهای ویرگول(شش): ?علی دادخواه?
مطلبی دیگر از این انتشارات
نابهای ویرگول(پنج): ?بهنام?