شما می‌تونی کسیو بکشی؟ نه! (داری اشتباه می‌کنی!)

بدون مقدمه می‌روم سراغ اصل مطلب:

خیلی وقت پیش فیلم «فوق‌العاده شرور، به طرز وحشتناکی شیطانی و پست» که بر اساس خاطرات دوست‌دختر «تد باندی»، الیزابت کنگل، ساخته شده بود را دیده بودم:

https://www.aparat.com/v/IT3HJ/
دی‌شب هم فیلم «مرد خدا نشناس» که به تازگی و بر اساس داستان واقعیِ رابطه‌ی بین یک مامور FBI به نام “بیل هاگمایر” و “تد باندی” در سالهای منتهی به اعدامش ساخته شده را دیدم:
https://www.aparat.com/v/Tk1HY/%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85_%D8%AE%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3_No_Man_of_God_2021_%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3_%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C
فیلمِ «مردِ خدانشناس» از هیجان‌ها و جذّابیت‌های فیلم «فوق‌العاده شرور، به طرز وحشتناکی شیطانی و پست»، برخوردار نبود. ولی از این لحاظ که بیننده را به عمق افکار و لایه‌های پنهان ذهن یک قاتل زنجیره‌ای می‌برد، بسیار موفق‌تر بود. مکالمات بین مامور FBI و تد باندی، در فیلم «مرد خدانشناس»، بسیار جالب و تامل‌برانگیز است. تد باندی با این سوال که «فکر می‌کنی می‌تونستی کسیو بکشی؟» می‌خواهد مامور FBI را متقاعد کند که او هم می‌تواند مثل خودش، قتل کند. مامور FBI با جواب‌هایی بی‌ربط، از جواب به این سوالِ سخت، طفره می‌رود. ولی تد باندی دست‌بردار نیست، می‌گوید این‌ حرف‌هایی که تو می‌زنی جواب سوال من نیست و باز سوالش را مطرح می‌کند: «می‌تونی کسیو بکشی؟»، این‌بار با مامور FBI با کمی مکث پاسخ می‌دهد: «آره، می‌تونم»
حالا اجازه بدهید بنده از خودم و شما این سوال را بپرسم: «ما می‌تونیم کسیو بکشیم؟»، شاید خیلی از شما و از جمله خودم، خیلی سریع پاسخ بدهم: «نه!» ولی در کمال تاسف باید خدمت شما عرض کنم که چه بدانیم و چه ندانیم، چه قبول کنیم و چه قبول نکنیم، هر کدام از ما یک قاتل "بالقوه" هستیم و خیلی راحت‌تر از آن چیزی که به مخیّله‌تان خطور کند، می‌توانیم به یک قاتل "بالفعل" تبدیل شویم. حتماً دارید می‌گویید: «استیو جابز غلط کرد با تو!» در جواب شما باید بگویم که اگر صبر کنید، با کمک «دیوید ایگلمن» به شما ثابت خواهم کرد که نه مرحوم استیو جابز غلط کرده و نه من!

دیوید ایگلمن یک مستندی ساخته است تحت عنوان «بررسی مغز با دیوید ایگلمن» که از شبکه‌ی چهار خودمان هم که متاسفانه برخی، مذبوحانه، برایش جوک می‌سازند ولی انصافاً یکی از بهترین شبکه‌های تلویزیون است، تحت عنوان «داستان مغز با دیوید ایگلمن» پخش شده است. لینک هر شش قسمت را برای شما می‌گذارم و به ادامه‌ی مطلبم می‌پردازم:

داستان مغز با دیوید ایگلمن - قسمت اول - واقعیت چیست؟

داستان مغز با دیوید ایگلمن - قسمت دوم - چگونه اینگونه شدم؟

داستان مغز با دیوید ایگلمن - قسمت سوم - چه کسی کنترل می کند؟

داستان مغز با دیوید ایگلمن - قسمت چهارم - آیا من تصمیم گیرنده ام؟

داستان مغز با دیوید ایگلمن - قسمت پنجم - چرا ما به یکدیگر نیازمندیم؟

داستان مغز با دیوید ایگلمن - قسمت ششم - ما که خواهیم بود؟

از بین این شش قسمت، قسمت پنجم شاید از همه تکان‌دهنده‌تر باشد. در این قسمت، چیزهایی را می‌بینیم و می‌شنویم که باورش خیلی سخت است. این‌که دو همسایه که امروز با هم رفیق هستند، شاید فردا بر اساس یک تبلیغات سیاسی منفی، به دشمن درجه یک هم تبدیل شوند و در پی کُشتن همدیگر برآیند. در این قسمت، کم و بیش به علّت جنایت نازی‌ها و خیلی از نسل‌کُشی‌های بزرگِ تاریخ، پی خواهیم بُرد. از همه تاثیرگذارتر داستان واقعی خانم معلّم سفیدپوستی به نام «جین الیوت» را می‌بینیم که یک روز بعد از ترورِ «مارتین لوتر کینگ جونیورِ» سیاهپوست، در کلاس درسش، به دانش‌آموزان خود و شاید تمام مردم جهان درسی می‌دهد که در تاریخ، به یادگار مانده است. معلّمی که مثل خیلی از معلّم‌های دیگر دنیا، تنها به تدریس متون خشک و مزخرف کتاب‌های درسی مدرسه، بسنده نکرد.

خانم معلّم به سرِ کلاس می‌رود، امّا نه بی‌تفاوت نسبت به واقعه‌ی روز قبل و کشته شدن لوتر کینگ، خانم معلّم به سرِ کلاس می‌رود و به جای گفتن جمله‌ی «کتابهای خودتان را از کیف بیرون بیاورید و صفحه‌ی فلان را باز کنید!»، می‌گوید کسانی که «چشم‌های آبی» دارند، خیلی بهتر از کسانی هستند که «چشم‌های قهوه‌ای» دارند و من بیهوده وقتم را صرفِ دانش‌آموزانی کرده‌ام که «چشم‌های قهوه‌ای» دارند. فکر می‌کنید چه اتفاقی می‌افتد؟ دانش‌آموزانِ چشم‌آبی شروع می‌کنند به تحقیر دانش‌آموزان چشم‌قهوه‌ای. خانم معلّم روز بعد که سرِ کلاس می‌آید می‌گوید ببخشید من دیروز اشتباه کردم و این «چشم‌قهوه‌ای‌»ها هستند که از «چشم‌آبی‌»ها، خیلی برتر هستند و این‌بار این «چشم‌قهوه‌ای»ها هستند که عقده‌گشایی می‌کنند. و خانم معلّم به این ترتیب به دانش‌آموزانش یاد می‌دهد که رنگِ چشم یا پوست، نشانِ برتری انسان‌ها نسبت به یکدیگر نیستند. تمام جنگ‌های تاریخ، به همین روش خانم معلّم به وقوع پیوسته‌اند. تبلیغات منفی گروهی بر ضد گروهی دیگر، باعث می‌شود هر گروه در چشم گروه مقابل، خوار و خفیف و ذلیل جلوه کند. آن‌قدر که حتی کشتن‌ آن‌ها و زجر دادن‌شان نیز بی‌اهمیّت جلوه می‌کند!
واکنش یکی از چشم‌قهوه‌ای‌های کلاس وقتی خانم معلّم از برتری چشم‌آبی‌ها می‌گوید!
واکنش یکی از چشم‌قهوه‌ای‌های کلاس وقتی خانم معلّم از برتری چشم‌آبی‌ها می‌گوید!

دیوید ایگلمن به سراغ دو تا از دانش‌آموزان چشم‌آبی کلاس که الان سنّی ازشان گذشته است رفته و با آن‌ها صحبت می‌کند. این صحبت‌ها، به همراه فیلم‌هایی از خانم معلّم و کلاس درسش را می‌توانید در همین قسمت پنجم مستند ببینید.

دیوید ایگلمن، یک کتاب خوب هم دارد که خوشبختانه در ایران، از سوی چند نفر، ترجمه و توسط چند ناشر، منتشر شده است. اگر به علم اعصاب و آن‌چه در مغزتان می‌گذرد علاقه‌مند هستید، این کتاب را از دست ندهید.

بخشی از این کتاب جذّاب و شاید عجیب را برای شما بازنویسی می‌کنم:

و با آن‌که نزدیک‌ترین خویشاوندان ما، یعنی شمپانزه‌ها، از نظر ژنتیکی تقریباً با ما یکسان هستند، ولی تفاوت‌های زیادی در نقشه‌ی بدن‌شان دارند؛ مثلاً ماهیچه‌ی دوسر بازویی آن‌ها به نقطه‌ی بالاتری متصل می‌شود، لگن آن‌ها بیشتر به طرف بیرون چرخیده است، و انگشتان پای آن‌ها، بلندتر است. مغز شمپانزه که در اتاق فرماندهی تاریکش قرار گرفته است، خیلی راحت می‌فهمد که چگونه بدن شمپانزه را به حرکت درآورد که بالای درخت‌ها تاب بخورد و روی مُشت‌هایش راه برود، و مغز انسان هم به راحتی می‌فهمد که چگونه پینگ‌پونگ بازی کند و سالسا برقصد. در هر دو مورد، مغز متوجه می‌شود که چگونه تجهیزاتی را که در اختیارش قرار گرفته است، به کار بیندازد.

برای این‌که قدرت نهفته در این اصل را بفهمید، مَت استاتزمن را در نظر بگیرید که بدون دست متولد شد. او بعداًً به تیراندازی با کمان علاقه‌مند شد، و یاد گرفت که با پاهایش با تیر و کمان کار کند.

او با حرکاتی نرم، تیر را با انگشتان پایش روی زه می‌گذارد، سپس کمان را با پای راستش بلند می‌کند. دستگاه با بندی به شانه‌ی او بسته شده است، که به او امکان می‌دهد که کمان را در سطح چشم قرار دهد. کمان را با پایش به جلو می‌کشد و در آن فشار ایجاد می‌کند و زمانی که هدف‌گیری کرد، تیر را پرتاب می‌کند. مت صرفاً آدم باستعدادی در تیراندازی نیست، بلکه بهترین نفر در جهان است: در زمان نوشتن این کتاب، رکورد جهانی طولانی‌ترین پرتاب دقیق تیر و کمان را در اختیار دارد. احتمالاً این چیزی نیست که دکترها با دیدن بچه‌ای که بدون دست از رحم خارج شد، برای او پیش‌بینی می‌کردند. ولی شاید آن‌ها متوجه نبودند که مغز او با چه راحتی می‌تواند منابع خود را تطبیق دهد تا مشکلات را در دنیای بیرون حل کند.

https://www.aparat.com/v/gyc2m/

این نوع انعطاف‌پذیری در سرتاسر قلمرو جانوران دیده می‌شود. نمونه‌ی آن سگی است که فِیث نام دارد. فیث بدون پاهای جلویی به دنیا آمد و از دوران تولِگی یاد گرفت که مانند یک آدم، روی دو پای عقب راه برود. گرچه شاید ما فکر می‌کردیم که مغز سگ‌ها طوری برنامه‌ریزی شده که با بدن استانداردِ سگ کار کند، ولی فیث نشان می‌دهد که مغز با هرگونه تجهیزاتی که در اختیارش قرار بگیرد، به راحتی امکان حرکت کردن را فراهم می‌کند.

کمانگیران بی‌دست و سگ‌های دوپا این واقعیت را روشن می‌کنند که مغز از قبل برای بدن خاصی برنامه‌ریزی نشده است، بلکه خود را برای حرکت کردن، تعامل کردن، و موفق شدن تطبیق می‌دهد. و این فقط درباره‌ی بدنی که متولد می‌شوید نیست، بلکه به هرگونه فرصتی که در پیش روی شما قرار می‌گیرد، مربوط می‌شود.

امیدوارم از خواندن این کتاب هم لذّت ببرید و به قدرت‌ و توانایی‌های عجیب مغزتان پی ببرید. در فیلم زیر سگی را می‌بینید که به راحتی روی دو پا راه می‌رود و به هیچ وجه حاضر نیست مانند سگ‌های دیگر سر خم کند و چهار دست و پا راه برود. اللّه اکبر. جَلّ الخالِق.

https://www.aparat.com/v/5chZ3/
از خواندن این مطلب، خسته نشدید که؟ اگر خسته شدید، معذرت می‌خواهم ولی هنوز کمی از آن باقی‌مانده است:

در فیلم مستند «فرزندان شب» ساخته‌ "بهروز نورانی‌پور" نیز می‌بینیم که داعش چگونه بچه‌های کوچک را شست و شوی مغزی می‌دهد. به طوری که بتوانند از همان کودکی‌شان اسلحه در دست بگیرند و طرف مقابل که داعش، آن‌ها را کافر نامیده است را به هر طریق ممکن، قلع و قمع کنند. این مستند تکان‌دهنده را از شبکه‌ی مستند تلویزیون دیدم ولی متاسفانه لینکی از فیلم کامل آن پیدا نکردم تا در این‌جا، برای شما بیاورم. ولی همین مقدار کم را هم که پیدا کردم‌، می‌تواند روند آدم‌کُش شدن هر آدم معمولی، حتی کودکان معصوم را، نشان دهد:

https://www.namasha.com/v/A7CIHNjx/%D8%A8%D8%AE%D8%B4%DB%8C_%D8%A7%D8%B2_%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85_%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86_%D8%B4%D8%A8_
مخلص کلام:

دوستان اگر بدانیم در مغزمان چه می‌گذرد، دیگر هیچ قاتل و جنایتکاری را قضاوت نمی‌کنیم. اگر بدانیم در مغزمان چه می‌گذرد، دیگر خیلی روی مغزمان حساب باز نمی‌کنیم. مغز ما به راحتی می‌تواند از سوی دیگران و با تبلیغات منفی، مورد تجاوز و تغییر قرار بگیرد، آن‌قدر که شمای آدم معمولی را به مخوف‌ترین قاتلِ زنجیره‌ای یا بزرگترین جنایتکارِ تاریخ بَدَل کند!

اگر قرار باشد یک سریال را به عنوان مثالی دراماتیک، برای این مطلب نام ببرم، باید از سریال کره‌ای «بازی مرکب»، نام ببرم:
https://virgool.io/pluscriticism/%D9%86%D9%82%D8%AF-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-squid-game-%DB%8C%DA%A9-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D9%85%D8%B1%D9%81%D9%87-%DB%8C%D8%A7-%D9%86%D9%82%D8%AF-%D8%B3%D8%B1%D9%85%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C-rl7zrwsznlvk
اگر قرار باشد یک کتاب را به عنوان مثالی واقعی و رخ داده، برای این مطلب نام ببرم، باید از کتاب «آدمخواران» ژان‌تولی، نام ببرم:
https://virgool.io/MePlusBook/%D8%AC%D9%86%D9%88%D9%86-%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86-%DB%8C%D8%A7%D9%81%D8%AA%D9%87-snzboed0cvqm
مطلب قبلی:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D8%AF%D9%87-%D9%88-%D8%A8%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%A7-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%B1%D8%B7%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%A7-e1nhhtevbthc
توجه!

دوستان مهلت نوشتن برای موضوعات گاهنامه‌ی شماره بیست، به پایان رسید.

عزیزانی که افتخار داده و همراهی کردید، از شما بی‌نهایت سپاسگزارم. لطفاً چرخه‌ی همراهی خود را به این نحو تکمیل فرمایید: حداکثر تا جمعه - نهم مهرماه ۱۴۰۰- پنج پُست، به جز پُست خودتان را انتخاب و امتیازی از یک تا بیست، به آن‌ها اختصاص و نتیجه را در زیر این پُست نوشته و یا ایمیل فرمایید. دوستانی که در این رای‌گیری شرکت نکنند، با عرض شرمندگی، حذف خواهند شد. لطفاً دوستان به همدیگر خبر بدهند تا کسی از رای دادن، جا نماند.

آخرین فهرست «پُست‌های نوشته شده» به شرح زیر است (اگر پُستی جا مانده است، لطفاً در قسمت نظرها لینک آن را بنویسید تا به این فهرست، اضافه کنم.):

یک عصر تب‌دار (کلاژ نویسی) اثر Lavenderfantasy

روز جهانی نام‌گذاری خودرو آشغال در ایران! (تا کی آشغال دیروز و اعجوبه امروز؟) اثر ali nn

تنها نوشته است که می‌ماند! اثر ♦ P⩑R§Δ ♦

آوای خالی اثر حباب

دغدغه‌های (زندگی) من اثر نگین

# محبوب من! اثر آتنا مهرانفر

ویرگولی که هست و ویرگولی که میخواهم! اثر آتنا مهرانفر

نور را باید دید :) اثر Evil angel

روایت یک شکست اثر fatemehjavahery

قصه های مادربزرگه اثر حباب

پرفسور پیکان‌سوار! اثر سهیلا رجایی

برای یک جمله‌ی ناتمام اثر Sadra.M.P

کلاژنویسی| حقایق افکار اثر Miya

اگر روزی تیلیاردر شوم! اثر ali nn

ضرب‌المثل‌های محلی: به زبان مازنی اثر ali nn

پُستی مخلوط! (پست تکانی سابق) اثر سهیلا رجایی

زمین لعنتی نیست چون ما غیر ممکن را ممکن می‌سازیم! اثر ali nn

آیا پروانه شدن ممکن است؟ اثر صحرا مرنجانی

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم! اثر قدیمی

روزی روزگاری در ویرگول! اثر سیبک

#حیف نیست؟ اثر HEDIYE.A

اگر تیلیاردر بشم! (که نمیشم?) اثر نگین

شب گذشته یوستین گوردر را در خواب دیدم؛ او حرف های سنگینی میزد. اثر HEDIYE.A

کلاژنوشته! اثر Impossible Person

چرا من مثل الکس هانولد نشدم؟ اثر علی دادخواه

زلف بر باد مده اثر آنیتا

صعود آزاد و درس‌های آن برای زندگی اثر سارا یحیایی

مطلب serendipity اثر HEDIYE.A

رژه با کفش پاشنه بلند اثر زهرا اکبریان

قصه تنهایی اثر خرگوش

اگر روزی تریلیاردر شوم! (یک) اثر فاطمه نصیری خلیلی

خدایی که من شناختم... اثر راستین گُلی

اگر روزی تریلیاردر شوم! (دو) اثر فاطمه نصیری خلیلی

رؤیای برنده‌شدن اثر فاطمه نصیری خلیلی

خدایی که من شناختم! اثر Animated Hell

زندگی... اثر خرگوش

اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
همین که این سنجاقک لاجوردی آرام آرام بیدار شد، متوجه حضور من شد. من برای گرفتن عکسی نیم‌رُخ و عمودی از بال‌ها و بدن آماده شده بودم، اما سنجاقک کاملاً معقولانه و هوشمند با قرار دادن ساقه چمن‌زار بین من و خودش، به دوربین واکنش نشان داد. من به هر حال عکس را گرفتم. بعداً فهمیدم که چقدر با شخصیت بود. عکاس: تیم هیرن
همین که این سنجاقک لاجوردی آرام آرام بیدار شد، متوجه حضور من شد. من برای گرفتن عکسی نیم‌رُخ و عمودی از بال‌ها و بدن آماده شده بودم، اما سنجاقک کاملاً معقولانه و هوشمند با قرار دادن ساقه چمن‌زار بین من و خودش، به دوربین واکنش نشان داد. من به هر حال عکس را گرفتم. بعداً فهمیدم که چقدر با شخصیت بود. عکاس: تیم هیرن


حُسن ختام:
https://soundcloud.com/masi-jaghouri/t6kkst6skc6n