«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
میتوان خردمندتر هم زندگی کرد!
قابل توجه عزیزانی که کتاب یا کتابهایی را چاپ کردهاند:
- هر عزیزی که کتابی منتشر کرده و دوست دارد این حقیر در صفحهی شخصیاش به معرفی آن کتاب بپردازم. کافی است یک نسخه از کتابش را پس از هماهنگی از طریق این ایمیل، به آدرس بنده ارسال کند تا پس از مطالعه، در اینجا (ویرگول)، مطلبی در مورد آن بنویسم.
قابل توجه دوستان با محبّت و علاقهمند به کتاب:
- معرفی یک کتاب از سوی دستانداز، به منزلهی تایید و تصدیق هر آنچه در آن کتاب نوشته شده، نیست. هدف: قلقلک دادنِ مغز و به حرکت واداشتن آن برای بهتر فکر کردن و داناتر زیستن است. همین.
مشخصات کتاب:
- نام کتاب: خردمندی در زندگی روزمره
- نویسنده: لِشِک کولاکوفسکی
- مترجم: شهابالدین عباسی
- ناشر: سنگ
- تعداد صفحه: ۱۴۱
- قیمت کتاب در روز انتشار این یادداشت: دیجیکالا: ۲۵,۰۰۰ ت؛ سیبوک: ۳۶,۰۰۰ ت، نشر سنگ: ۴۰,۰۰۰ ت
- چه کسانی این کتاب را بخوانند: کسانی که میخواهند داناتر زندگی کنند.
- لشک کولاکوفسکی در این کتاب، خیلی مختصر و کاربردی، دربارهی این موضوعات که اغلب آنها، از دیرباز، محل مناقشه بودهاند، نوشته است:
قدرت، شهرت، برابری، دروغگویی، مدارا، سفر، فضیلت، مسئولیت جمعی، چرخهی بخت، خیانت، خشونت، ملال، آزادی، تجمُّل، خدا، احترام به طبیعت، خرافه و کلیشههای ملّی.
- کولاکوفسکی به ما چه میآموزد؟
کولاکوفسکی به ما میآموزد که چگونه میتوانیم با ذهنی باز و سنجشگر، مسائل زندگی بشر را زیر ذرهبین گذاشته و تیزبینانه، کاوش کنیم و از این مهمتر چگونه میتوانیم فلسفه را به طرزی اثرگذار، وارد زندگیمان کرده و اندیشمندانه و خردمندانهتر زندگی کنیم.
- قبل از آوردن بخشهایی ازکتاب، قسمتی از پیشگفتارِ مترجم کتاب که به نظرم جالب است و میتواند به شکوفایی بیشتر هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» کمک کند را برای شما میآورم:
زنجیرهی نیکی: اگر از کتاب و ایدههای آن خوشتان آمد، آن را به سه نفر دیگر معرفی کنید و دربارهی این ایدهها با آنها حرف بزنید. بنجامین فرانکلین، دانشمند و نویسندهی معروف قرن هجدهم، زمانی به کسی پولی قرض داد. مدتی بعد، وقتی آن شخص خواست قرضش را ادا کند، فرانکلین به او گفت نمیخواهد قرض را پس بدهی. آن را به کسی بده که از تو قرض میخواهد و از او بخواه همین کار را با دیگری بکند. ما با تفکر و سنجشگری و با کارهای کوچکمان میتوانیم دنیا را جای بهتری برای زندگی کنیم.
- بخشهایی از این کتاب را برای شما، بازنویسی میکنم:
دربارهی قدرت:
قدرت را نمیشود برچید. فقط میشود آن را با جایگزین کردنِ یک حکومت با حکومتی دیگر، بهتر یا بدتر کرد. بدبختانه این هم حقیقت ندارد که اگر فقط بساط قدرت سیاسی برچیده میشد ما همه در صلح و برادری زندگی میکردیم. این موضوع تصادفی نیست، چون سرشت خودِ انسان باعث میشود علایق انسانها با هم اختلاف و تزاحُم پیدا کنند. میزانی از پرخاشگری در همهی ما هست و هیچ حدّی برای نیازها و امیالِ ما وجود ندارد. بنابراین نسبتاً روشن است اگر نهادهای قدرت سیاسی به شکلی معجزهآسا نابود شوند، نتیجهی آن نه برادری جهانی، بلکه سلاخی جهانی است.
حکومتی که به صورت دموکراتیک انتخاب شده هم میتواند فاسد شود و تصمیمهایی اغلب مخالف با خواست اکثریت بگیرد. هیچ حکومتی نمیتواند رضایت همه را جلب کند و نظایر اینها، ما اینها را به خوبی میدانیم. ابزاری که مردم به کمک آنها کنترل خود را بر حکومتشان اعمال میکنند، هیچ وقت کامل نیستند، اما موثرترین راهی که بشر تا به حال برای جلوگیری از استبداد ابداع کرده، دقیقاً عبارت است از تقویت دائمِ نهادهای نظارت بر حکومتها و محدود کردنِ دامنهی قدرتهای حکومت به کمترین میزانی که برای حفظ نظام اجتماعی ضروری است، چون کنترل و نظارت بر همهی حوزههای زندگی ما همان چیزی است که برای قدرت لجامگسیخته و تمامیتخواه بیشترین اهمیت را دارد.
پس چه بسا با نهادهای قدرت سیاسی با سوءظن رفتار کنیم و بر آنها کنترل داشته باشیم و اگر لازم بود (و همیشه این لزوم وجود دارد) به آنها اعتراض کنیم و در واقع باید این کارها را بکنیم. اما نباید به نفسِ وجود قدرت و نهادهای آن اعتراض کنیم، مگر اینکه بتوانیم عالمِ دیگری بسازیم. کاری که خیلیها سعی کردند انجام بدهند، ولی هیچ کدام موفق نبودهاند.
دربارهی شهرت:
گله و شکایت کردن در مورد توزیع ناعادلانهی شهرت، هیچ معنیای ندارد. چون شهرت، پاداش خوبی، خردمندی، شجاعت یا هر فضیلت دیگر نیست و نباید هم چنین فرض کرد. شهرت پاداش این چیزها نیست و هرگز هم نخواهد بود، همین.
عطشِ شهرت و احساس بیعدالتی از بابت بیبهره بودن از شهرت، یا این که فرد احساس کند آنطور که شایسته است قدر ندیده، البته نتیجهی غرور و خودبینی است و ربطی به هوش ندارد. علمایِ اخلاق از قرنها پیش میدانستند عقلِ ما در برابر کِبر و خودبینیمان ناتوان است. همهی ما احتمالاً به آدمهایی برخوردهایم که یک طورهایی بسیار باهوشند، با این حال دیگران مثل طاعون از آنها فرار میکنند، چون پرافاده، خودبزرگبین و از خود راضی هستند. از آن دسته افرادی که حوصلهی ما را با سخنرانیها و نصیحتهای به دردنخورشان سر میبرند. وقتی هم از مصاحبتشان فرار میکنیم، وانمود میکنند متوجه آن نشدهاند یا آن را به برتری اخلاقی و فکری بالای خودشان نسبت میدهند. همهی ما آدمهای بسیار باهوشی را میشناسیم که دائم از این شاکیاند که به رغم خردمندی و دوراندیشی بالایی که دارند، هیچکس قدر آنها را نمیداند. آنها تن به این نمیدهند که جایگاه واقعی خود را بشناسند و ببینند چه وضع مضحکی دارند. عدهای دیگر از آنان مظلومنمایی میکنند و دائم خواهان همدلی ما هستند. گرچه، با نظر به حوادث عصر ما، مظلومنمایی آنها از نوع نسبتاً فروتنانهای است. آنها هم تن به این نمیدهند که درک کنند چه وضع مضحکی دارند. مردان فوقالعاده باهوشی هستند که در هر فرصتی برای شما روشن میکنند چهقدر جذابیت دارند. عقل نمیتواند خودبینی را فتح کند. تصادفی هم نیست که در زبان انگلیسی کلمهی خودبینی نزدیک به کلمهی تهی است. (خودبینی: vanity _ تهی: void.)
اما شهرتطلبی ضرورتاً بیارزش و نکوهیدنی نیست، اگر دو شرط به جا آورده شود، اول اینکه شهرتطلبی باید فرع بر مقصود اصلی باشد. مقصود اصلی هم قاعدتاً دست یافتن به چیزی است که برای خاطر خودش ارزشمند باشد. این، جایی است که تلاشهای ما باید متمرکز شود، حتی اگر فکر شهرت، که در نتیجه این شرایط پیش میآید، وسوسهمان کند. شرط دوم این است که شهرتطلبی نباید به دغدغهی ذهنی بدل شود، چون این مشغله ذهنی علاوه بر این که در بیش تر مواقع بیثمر است چه بسا احساس ویرانگر تنفر از دنیا را در فرد برانگیزد که میتواند زندگی او را خراب کند. در کل، بهتر است اصلا به شهرت فکر نکرد، بلکه به محبت و احترام حتی حلقهی کوچک خانواده و دوستان خوب راضی بود.
دربارهی برابری:
مردم مسلماً این توانایی را دارند که دست به انتخاب بزنند و مسئولیت کارهای بد و خوب خود را بپذیرند. داشتن این توانایی و نه نحوه استفاده از آن، آنها را در ارجمندی انسانی برابر میسازد. بشر، بر طبق این توصیف، شایسته احترام است و بنا بر این هر انسانی شخصاً شایستهی احترام است. در این موضوع، مناقشهی خاصی نیست. اما آیا این توصیف برای نحوهی رفتار ما با کسانی که از آزادی شان برای کشتن و شکنجه کردن یا بی حرمتی و تحقیر و پایمال کردن ارجمندی دیگران استفاده میکنند، معنای ضمنی ویژهای دارد؟ مطمئناً همینطور است. این که حتی ارجمندی انسانی بدترین انسانها هم، آنها که به دلیل جنایتهایشان باید مجازات و زندانی شوند، باید حفظ شود. چون این ارجمندی، مستقل از همهی چیزهایی است که مردم را از یکدیگر متمایز میکند؛ جنسیت شان، نژاد و ملیتشان، تحصیلاتشان و حرفه و شخصیتشان.
اما این آرمان برابری، تحققش هم غیر ممکن است. اگر عملی میشد تمام اقتصاد باید تحت کنترلهای همهجانبه و تمامیتخواه در میآمد، هر چیزی باید توسط دولت طراحی میشد و هیچکس مجاز نبود هیچ نوع فعالیتی در پیش بگیرد مگر به فرمان دولت. در نتيجه، هیچکس دلیلی نداشت که خودش را به زحمت بیندازد و دست به کاری بزند مگر اینکه مجبور میشد. پیامد این وضع فروپاشی کل اقتصاد بود، اما باز هیچ برابریای در کار نبود. ما به تجربه میدانیم در رژیمهای تمامیتخواه، نابرابری ناگزیر است، چون آنان که حکومت میکنند، اگر تابع هیچ شکلی از کنترل اجتماعی نباشند، همیشه بزرگترین قسمت از داراییهای مادی را برای خودشان برمیدارند. آنها کنترل سایر داراییها و خدمات را هم در دست میگیرند، که اگرچه غیر مادیاند، اما به همان اندازه یا بیشتر اهمیت دارند؛ مثل دستیابی به اطلاعات و شرکت در حکومت. اینها برای بیشتر مردم غیرقابل دسترسی است. به این ترتیب، نتیجهی نهایی، هم فقر است، هم سرکوب.
دربارهی دروغ:
دستورِ اخلاقی که میگوید هرگز و تحتِ هیچ شرایطی نباید دروغ بگوییم، نه تنها بعید است قابل تحقق باشد، بلکه در بعضی شرایط میتواند با دستورات اخلاقی دیگر، مثل مهربانی با همنوعانمان یا با سود همگانی در تعارض باشد. جنگ یکی از این شرایط است که مثالش در اینجا طبیعتاً به ذهن خطور میکند. چون فریب دادن دشمن، بخشی جداییناپذیر از هنر جنگ است. دیپلماسی و تجارت هم اینطورند. اما سادهترین مثالش، که برگرفته از زندگی واقعی است، مربوط به دورهای از اشغالگری طی جنگ جهانی دوم است. اگر یک یهودی در خانهی شما مخفی شود و سربازان اساس درِ خانهی شما را بزنند و دنبال او بگردند، آیا شما، مثل هر کسی که ذرّهای وجدان دارد، او را به اسمِ دستورِ عالیِ اخلاقیای که به ما امر میکند هرگز دروغ نگوییم، تحویل کسانی میدهید که وی را قطعاً خواهند کشت؟
حکومتها اغلب به شهروندان خود، مستقیم یا غیر مستقیم دروغ میگویند. آنها این کار را برای اجتناب از انتقادها و پنهان کردن اشتباهها یا جرمهای خود انجام میدهند. گرچه، زمانهایی هم هست که دروغهای حکومت توجیهپذیرند، چون واقعاً در جهت منافع ملّیاند. گذشته از موضوعات مربوط به امنیت دولت که باید مخفی بماند، چنین دروغهایی ممکن است مربوط به اقتصاد باشند؛ برای مثال حکومتی که قصد دارد از ارزش پول بکاهد، [اگر] مورد سؤال قرار بگیرد، باید هرگونه قصدی در این زمینه را انکار کند. در غیر اینصورت، کشور از طرف فعالان اقتصادی و بورسبازانی که مثل ملخ به کسب سودهای سهلالوصول هجوم میبرند، خسارتهای بسیار خواهد دید.
دربارهی مدارا:
امروز وقتی به مدارا سفارش میشویم، مدارا اغلب به معنی بیاعتنایی است: عملاً از ما میخواهند از بیان _ یا در حقیقت از پایبندی به _ هرگونه رأی و نظر بپرهیزیم و گاهی حتی از هرگونه رفتار یا نظر قابل تصور دیگران چشم بپوشیم. این نوع مدارا چیزی یکسره متفاوت است و تمسک به آن جزئی از فرهنگ لذتگرای ماست که در آن هیچ چیزی واقعاً برای ما مهم نیست. این بخشی از یک فلسفهی زندگیِ بدون مسؤلیت و بدون اعتقادات است. دستهای از فلسفههای باب روز، چنین رویهای ترویج میکنند. آنها تعلیم میدهند چیزی به نام حقیقت در معنای سنتی وجود ندارد و بنابراين وقتی بر اعتقادات خود پا میفشاریم، حتی اگر این کار را بدون پرخاشگری انجام دهیم، به صرف این عمل، مدارا را زیر پا گذاشتهایم.
این حرف چرند است و چرندی زیانبار است. سبک شمردن حقیقت به تمدن ما آسیب میزند، آسیبی که کمتر از آسیب متعصبانه بر حقیقت نیست. گذشته از این، وجود اکثریتی بی تفاوت، راه را برای آدمهای خشکمغز باز میکند. از این افراد هم همیشه کلّی این طرف و آن طرف هست.
دربارهی سفر:
امروز آدم گاهی به این نظر برمیخورد که چیزی به نام کشف آمریکا وجود نداشته، چون در آن زمان که مسافران اروپایی به سواحل آمریکا رسیدند، سرخپوستها از مدتها پیش در آنجا زندگی میکردند و نیازی به این نبود که کشور خودشان کشف شود. اما این ایرادی چرند است، چون مردمی که جدای از یکدیگر زندگی میکنند و از شیوهی زندگی هم خبر ندارند، حتماً وقتی سرانجام با هم ملاقات میکنند یکدیگر را کشف کردهاند. و اگر آمریکاییان در دریانوردی سریعتر پیشرفت کرده بودند و اول از همه به اروپا میرسیدند، این حرف درست بود که آنها اروپا را کشف کردند. حتی امروز، وقتی از سر کنجکاوی به کشور یا شهری ناآشنا سفر میکنیم، از کشف آن برای خودمان حرف میزنیم. کشف کردن چیزی به این معنی صرفاً تجربهی چیزی جدید است و لازم نیست در گروِ کسب دانشی باشد که تا به حال کسی نداشته است. سفرهایی احساساتی هم که گاهی به مکانهای دوران کودکی میکنیم، جاهایی که آنها را خوب میشناسیم، ولی خیلی وقت پیش ترکشان کردهایم، مطمئناً نوعی سفر به این معنایی که گفتیم و نوعی کشف است. چون حتی اگر در ظاهر اینطور به نظر برسد که در چنین مسافرتهایی هیچ چیز جدیدی تجربه نمیکنیم، به یک معنی به خودمان بازمیگردیم، به آن که در سالهای دور گذشته بودهایم. گویی در زمان سیر میکنیم و سفر کردن در زمان با این نحو، تجربه کردن چیز جدیدی است که زمانی آشنا بوده.
دربارهی فضیلت:
ما فضیلتها را با بزرگ شدن در جامعهای که به آنها عمل میشود، میآموزیم، به همان نحو که شنا یا استفاده از چاقو و چنگال را یاد میگیریم. نمیتوانیم شنا کردن را بدون رفتن داخل آب یاد بگیریم. و نمیتوانیم استفاده از چاقو و چنگال را با خواندن رشتهای از دستورالعملهای پیچیده دربارهی زاویهی دقیقی که انگشتانمان باید آنها را نگه دارند، به بچهها یاد بدهیم. به همین نحو، کتاب راهنمای فضیلتها هم در جامعهای که به آن فضیلتها عمل نمیشود، بی فایده است. وقتی فضیلتها منقرض میشوند، جامعهی انسانی هم با آنها میمیرد و هیچ تعداد کتاب راهنما به کار نمیآید. کشیشی از منبر کلیسا، چه بسا از انجیل نقل قول کند، اما اگر کلامش آمیخته به تهدید باشد و لعن و نفرین بلغور کند و او را پر از نفرت ببینند، فضیلتهای مسیحی را به جان مریدانش نمینشاند. برعکس، با رفتار خودش اصل فضائلی را که موعظه میکند، تضعیف میکند و از بین میبرد. سرمایهگذار ثروتمندی که به حرص و آز انسان سخت میتازد هم وضع مشابهی دارد، مگر این که از ثروتش به نفع دیگران استفاده کند.
دربارهی خیانت:
در قرن بیستم دیگر ملاک سنّت یا وفاداری ملّی نیست، بلکه ایدئولوژی است: اگر ایدئولوژی صحیح باشد، خیانت خیانت نیست.
حتی نمیتوانیم بدون قید و شرط بگوییم خیانت رواست اگر دولت مورد نظر مشروع نباشد. چون ملاک مشروعیت یک دولت به هیچوجه روشن نیست. در قوانین بینالمللی، دولتی مشروع است که اصطلاحاً جامعهی بینالملل یعنی سازمان ملل متحد آن را به رسمیت بشناسد. اما در میان دولتهایی که سازمان ملل به رسمیت شناخته، رژیمهایی مستبد از بدترین نوع و دولتهایی هستند که دست در کار کشتار گستردهی شهروندان خود دارند. خیانت به چنین دولت هایی فضیلتی ستودنی به نظر میرسد نه عملی که سزاوار محکومیت باشد. از آنجا که ایدئولوژیها ملاک هستند، و ایدئولوژیها مختلفند، نمیتوان در مورد مولفههای خیانت به اتفاق نظر رسید.
کسانی که به هدفی شرّ خیانت میکنند و این کارشان برای کسب منافع شخصی است و نه به این دلیل که آن هدف، شرّ است، مستحق احترام ما نیستند. از طرف دیگر، کسانی که به دلایل ایدئولوژیک و نه برای نفع شخصی، به هدفی شرارتبار خدمت میکنند هم مُحق نیستند، اگر نسبتاً روشن باشد که آن هدف واقعاً شرارتبار است. خلاصه، چیزی به نام خیر مطلق در سیاست وجود ندارد و کاریاش هم نمیتوان کرد. این هم ما را به این فکر میاندازد که چیزی به نام شرّ مطلق در سیاست وجود ندارد. هر چند، این یکی بیشتر محل تردید است.
دربارهی خشونت:
خشونت جزئی از فرهنگ است، نه طبیعت. وقتی پرندهای حشرهای را قورت میدهد، یا گرگی گوزنی را میدرد، نمیگوییم این اعمال مصداق خشونت هستند. مثل طرفداران افراطی حقوق حیوانات این حرف را هم نمیزنیم که سرخ کردن میگوها عملی خشونتبار است. از کلمهی خشونت فقط در نسبت با انسانها استفاده میکنیم. فقط انسانها هستند که میتوانند خشونت بورزند یا در معرض خشونت قرار بگیرند. (دستانداز: خیلی با این بخش که خشونت فقط منحصر به انسانها است، موافق نیستم.)
به نظر روشن میرسد که برای تمایز گذاشتن میان خشونت موجه و ناموجه باید این توانایی را داشته باشیم اهدافی را که خشونت برای آن مورد استفاده قرار میگیرد، ارزیابی کنیم. جایی که آن هدف بدون چون و چرا ارزشمند است، خشونت را میشود موجه دانست (اگرچه همیشه محتاطانه نباشد)، به شرط آنکه راه دیگری برای رسیدن به آن هدف وجود نداشته باشد. برای مثال، با یک مستبد فقط با خشونت میتوان مقابله کرد و حتی الهیاتدانان مسیحی دلیل میآوردند که کشتن یک حاکم مستبد موجه است. در کشورهای اقتدارگرا شاهد مبارزاتی بودهایم که با وجود خشونتپرهیزیشان، موفق بودهاند. اما این در زمانی رخ داد که اقتدارگرایی از قبل تا حد قابل ملاحظهای ضعیف شده بود. زمانی که قدرت داشت و میتوانست بیرحم باشد بدون آنکه مجازاتی متوجهش باشد، مبارزهی خشونتپرهیز بخت پیروزی نداشت. زیرا رژیم وسایلی برای سرکوب هرگونه مبارزه و نافرمانی در نخستین مرحلهاش و جلوگیری از انتشار اخبار آن در اختیار داشت.
هدفی که استفاده از خشونت را توجیه میکند باید خاص باشد و تعریف و محدودهی دقیق و روشنی داشته باشد: کسب استقلال برای کشوری که تحت سلطهی قدرت دیگری قرار دارد، کشتن فرمانروای جبار و مجازات یک جنایتکار.
گفتن این حرف برای ما آسان است که جهانی بدون خشونت ميخواهيم، اما هنوز هیچکس به راه حل و برنامهی معقولی برای چنین جهانی نرسیده است.محکوم کردن مطلق و بیقید و شرط همهی شکلهای خشونت، برابر با محکوم کردن زندگی است. اما تلاش برای رسیدن به جهانی که در آن خشونت فقط متوجه جنایت، بردگی، تجاوز و استبداد است، تلاشی نابخردانه نیست، حتی اگر کلّی دلیل خوب برای تردید در احتمال تحقق چنین نتیجهای داشته باشیم.
دربارهی ملال:
احساس ملال و بیحوصلگی طبیعتاً چیزی است که میخواهیم از آن فرار کنیم. و تلاش ما برای فرار از آن میتواند به شکل مخرب و سازنده دربیاید. اما شکل مخرب آن آسانتر است. برای مثال، جنگ پدیدهای هولناک است، اما ملالآور نیست. اشتیاق به جنگیدن و غرایزی که در میدان نبرد برانگیخته میشود، پادزهر خوبی برای ملال هستند و باید جزو علل بسیاری از جنگها بوده باشند. بعلاوه، از آنجا که ملال اغلب به علت یکنواختی پدید میآید، احتمالش بیشتر است که منابع مورد علاقهی موجود ما یکییکی ته بکشند و به این نیاز پیدا کنیم که محرّکهای بیشتر و قویتر داشته باشیم؛ چیزهایی مثل مواد مخدر. ناگفته پیداست چنین محرکهایی به کجا میانجامند.
دربارهی آزادی:
چیزی فقط به واسطهی قانون میتواند مجاز باشد یا نباشد و جایی که هیچ قانونی نیست هیچ آزادیای هم نیست؛ به این ترتیب فقط معنیاش را از دست میدهد. آزادی در جهان ما، همیشه حد و مرز دارد. رابینسون کروزویه از آزادی نامحدود لذت نمیبرد. در واقع، از هیچ نوع آزادیای لذت نمیبرد. آزادی، به هر میزان کم یا زیاد، فقط در جایی میتواند وجود داشته باشد که چیزی ممنوع باشد و چیزی دیگر مجاز.
شاید لطیفهی زیر، که تاریخش باید قبل از جنگ جهانی اول باشد، بتواند موضوع را روشنتر کند: "در اتریش، هر چه ممنوع نیست مجاز است؛ در آلمان هر چه مجاز نیست ممنوع است؛ در فرانسه همه چیز مجاز است، از جمله هر چیز که ممنوع است؛ در روسیه همه چیز ممنوع است، از جمله هر چیز که مجاز است."
دربارهی تجمّل:
یک زن با وقار خویشتنداری را بر خودنمایی ترجیح میدهد. زنی که مثل درخت کریسمس به خودش طلا و جواهرات میآویزد، با وقار نیست. یک نویسندهی باوقار کسی است که حرفهای خودش را روشن و مختصر بیان میکند و از حشو و زواید میپرهیزد و به بیان ضروریات متن میپردازد و این احساس را در خواننده با وجود میآورد که شکل متن او با محتوای آن کاملاً تناسب دارد. خویشتنداری رکن اساسی وقار به نظر میرسد. یک زن باوقار، یک تماشاگر باوقار فوتبال، ضیافت باوقار، نوشتهی باوقار، بنای معماری باوقار و یک برهان ریاضی باوقار همه این وجه مشترک را دارند که نمایانگر وقار هستند. سادگی و دور بودن از خودنمایی است که به آنها هماهنگی و ملاحت میبخشد.
وقار و ملاحت، شکلهایی از ادب هستند. آنها متمایزتد و بهراحتی میتوان تشخیصشان داد. در حالیکه رفتار خشن و زننده نشاندهندهی تلاش برای دست یافتن به تمایز از طریق به رخ کشیدن ثروت و برتریجویی بر دیگران است.
به این ترتیب تجمّل به عنوان چیزی مذموم، دربردارندهی لذتها یا خشنودیهای غیرضروری نیست، چون هیچ تعریف جهانشمولی برای غیرضروری بودن وجود ندارد. بلکه تجمّل در این معنا، بیانگر میل به خودنمایی و به رخ کشیدن ثروت است و بسته به کسانی که شاهد آن هستند، میتواند حسادت یا تمسخر دیگران را برانگیزد.
دربارهی خدا:
حتی ملحدان، از جمله نیچه، این را میدانستند؛ نظم و معنی از خدا میآید و اگر خدا واقعاً مرده باشد، پس خودمان را فریب میدهیم که فکر میکنیم میتوان معنی را نجات داد.
اگر خدا مرده باشد، چیزی باقی نمیماند جز خلأ سرد و بیاحساسی که ما را در کام خود فرو میبرد و نیست و نابود میکند و هیچ رد و نشانی از زندگی و زحماتمان بر جا نمیماند. هر چه هست فقط رقصِ بیمعنایِ پروتونها و الکترونهاست. عالم چیزی نمیخواهد و به هیچ چیز اهمیت نمیدهد، به طرف هیچ هدفی پیش نمیرود، نه پاداش میدهد نه مجازات میکند. هر کس بگوید خدایی وجود ندارد و همه چیز رو به راه است خودش را فریب میدهد.
دربارهی خرافه:
عدهی کمی از ما آمادهایم تصدیق کنیم اهل خرافه هستیم. با این حال، همهی ما در میان نمادها، اشارهها و باورهایی که خرافه را شکل میدهند به دنیا آمدهایم و نیماعتقادی به ارزش و اهمیت آنها داریم بدون اینکه این را حتی پیش خودمان اقرار کنیم. زمانی حکایتی دربارهی نیلز بور، از فیزیکدانان بزرگ قرن بیستم شنیدم که مثال خوبی از این موضوع است، حتی اگر ساختگی باشد. بنابر این حکایت، بور در سر در خانهاش یک نعل اسب داشت. روزی یکی از دوستانش از او پرسید این برای چیست؟ او گفت: "به من گفتهاند برای تو شانس میآورد." دوستش که گیج شده بود، با هیجان گفت: "اما مطمئنا نمیخواهی بگویی تو، یک فیزیکدان، واقعاً به این خرافهها اعتقاد داری؟" میگویند بور اینطور جواب داد: "خب نه، البته من واقعاً به آن اعتقاد ندارم، ولی به من گفتهاند اثر دارد، حتی اگر به آن اعتقاد نداشته باشی."
- یک تاسف و یک امیدواری:
جای تاسف دارد که کتابی به این خوبی، در چاپ اولش که در سال ۱۳۹۹ انجام شده، فقط در پانصد نسخه، منتشر شده است. دوست دارم شما اینقدر از این کتاب استقبال کنید که هر چه زودتر، با شمارگان خیلی بیشتر، به چاپ برسد. دم شما گرم.
مطلب قبلی:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست و یک، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید.
پُستهای نوشته شده برای موضوعات گاهنامهی شماره بیست و یک، تا این لحظه (به ترتیب):
من و یک لنگه جوراب اثرِ قدیمی
دوستت دارم :) اثرِ ♦ P⩑R§Δ ♦
دزد کاکل به سر های های?♀️ اثرِ نگین
قشنگ ترین های عمرم، تا امروز، تا اینجا! اثرِ یارا?
سفرنامه بشرویه | بسیار سفر باید تا پخته شود خامی! اثرِ mohsen mahmoodzadeh
دوستت دارم مثل... اثرِ مصطفی محمدی
دوستت دارم، مثل سگ اثرِ Soshyant
دوستت دارم مثل... اثرِ کانر
دوستت دارم مثل ... ( گاهنامه دست انداز ) اثرِ ali nn
دوستت دارم مثل ... اثرِ فاطمه نصیری خلیلی
دوستت دارم مثل...یک جن عاشق! اثرِ صدای ماه
دوستت دارم، مثل ... ! اثرِ paree.s
قشنگ ترین های عمرم: خانه! اثرِ نآهید محمدی:)
وجدان وجدان ها را دست کم نگیرید! اثرِ ???????
دوست دارم مثل… :) اثرِ Miya
قصّهای، برای جلب رضایتِ قاتل!( گاهنامه دست انداز ) اثرِ ali nn
دوستَت دارَم مِثل:) اثرِ ʑ.ɘ
دوستت دارم مثل دوست داشتن اثرِ مینو
پنجره اثرِ ناهید محمدی
یکی از قشنگ ترین های من و خیلی ها؛ نوعی سبک ایده آل زندگی اما خیالی اثرِ Masih
پارادوکس یک استکان همین حالای ساده با دو قاشق مربا خوری خیال در ساعت ۲۵ نیمه شب اثرِ Masih
- امیدوارم در پست بعدی، اسم شما و مطلبتان نیز جزو این فهرست دوستداشتنی باشد.
- هر عزیزی هم که برای گاهنامه، پُستی نوشته ولی در این فهرست نیست، لطفاً در قسمت نظرها تذکر بدهد تا فهرست را تصیحح کنم. با تشکر از تمام همراهان وفادارِ وفاپیشه.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: آهنگ «کرشمه» از «فرامرز آصف»
مطلبی دیگر از این انتشارات
انسان در جستجوی معنا
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاپَتیها را چه به انقلاب! + معرفی کتابی از ادوارد سعید
مطلبی دیگر از این انتشارات
از چیزی نمی ترسیدم