بذرِ اول (مقدمه): (عنوان این یادداشت را از کجا آوردهام؟)
"ریچارد براتیگان"، نویسنده و شاعر معاصر آمریکایی، کتابی با نام «لطفاً این کتاب را بکارید!» دارد. او در انتشار این کتاب، خلاقیت جالبی به کار برد که مثال زدنی است. این کتاب شامل هشت شعر بود، که هر کدام روی یک پاکت چاپ شده بود و در هر پاکت، بستهای بذر قرار داشت. هر بسته حاوی بذری متفاوت بود که نحوهی کاشت و پرورش آن، روی بستهها نوشته شده بود. بستههای باز نشدهی این مجموعه، الان نزد مجموعهدارن (کلکسیونرها) چندین هزار دلار خرید و فروش میشود.
وقتی دیدم قرار است نوشتن این مطلب به کاشت یک درخت، ختم بشود، عنوان این یادداشت را از نام زیبای کتاب شعر این نویسندهی خوش قلم آمریکایی گرفتم.
شکوفهیِ اول: شعر "نرم نرمک میرسد اینک بهار" از "فریدون مشیری" با صدای مرحوم استاد"محمدرضا شجریان"
بذرِ دوم (یادی از آرایشگرهای زحمتکش زمین): خدای من اوست که بذر را در زمین میرویاند.
ما به کشاورزان یا زارعان و باغبانانی که بر روی زمین کار میکنند تا رزق من و شما و خودشان را تهیه کنند و همزمان به زیباتر شدن زمین و پاکتر شدن هوایی که تنفس میکنیم، کمک میکنند، بسیار مدیون هستیم. هر جا کشاورزی دیدید، لختی کنار او بنشینید و درد دل کنید. کشاورزان، همصحبتهای بسیار خوبی هستند. شیوا، موجز و حکیمانه سخن میگویند. کمتر کشاورزی است که به این باور زیبا نرسیده باشد: «خدای من کسی است که بذر را در زمین میرویاند.»
حاج سیّاح در بخشی از کتاب خاطراتش چنین آورده است:
من یک مرتاضی که چهل سال ترک حیوانی کرده و به لقمهای قناعت نموده، همیشه در ذکر بوده و صائم النهار و قائم اللیل بوده لکن معاش خود را از کف دیگران میگیرد. پستتر از یک زارع میدانم که اجمالاً میداند خالقی دارد، کار کرده به کف آن مُرتاض، نان مینهد. باید اثرِ وجودِ مرد را دید. من صاحبانِ اخلاق حسنه و با حلم و تواضع در میان عرفا و حکما دیدهام و در فقهاء هم ندرتاً پیدا میشود. من دو نفر را دیدم که بدون استدلال منطقی و رد و بحث و دعاوی عمیقه، به طور ساده، با دل پاک، کانه حقیقت را دیده و میبینند. در صحرائی روزی به زراعی رسیدم. در هوای صافی، تخم میپاشید و زمین را با گاو میخراشید، بعد از تعارف، قطعه نانی از انبانی درآورده، بلاتکلیف به من گفت: «با هم بخوریم» خورده از حال صفا و سادگی او خوشم آمد. پرسیدم: «خدا را چگونه شناختهای؟» گفت:
«آن کسی که من با اطمینانِ او این تخم را به این زمین میپاشم و باران فرستاده، میرویاند و پیش از من هزاران سال رویانده و خواهد رویانید و گردانندهی این عالم است او را خدا و معبود خود میدانم و از او استمداد میکنم و دلم به او امیدوار است و ابداً نمیتوانم بدانم او چگونه و کجا و چطور است، این قدر میدانم که امور در دست اوست.»
شکوفهیِ دوم: آهنگ"روز بی غروب" با صدای زیبا و بیمثال استاد "محمد نوری"
بذرِ سوم (خاطرهای نه چندان شیرین، امّا واقعی): آموزشِ مهارتهای لازمِ خرس بودن!
رئیس یک روز از من پرسید اگر گفتی بهترین تفریح من چیه؟ با توجه به هیکلی که داشت چند مورد مثل بوکس، کشتی کج و... را حدس زدم. همه را رد کرد. آخر سر هم خودش اقرار کرد که تفریحش ماهیگیری است. تعجب کردم که آدم عجولی مثل او با آن جثهی بزرگش یک چوب ماهیگیری به دستش میگیرد و اینقدر صبر میکند که یک ماهی به قلابش گیر کند. وقتی گفت تفریحش ماهیگیری است. با این جملهها تشویقش کردم: «همین که شما مینشینید لب رودخانه، کلّی برای روحیهتان خوب است. حتی اگر هیچ ماهیای هم نتوانید بگیرید. آن لحظههایی هم که منتظر هستید یک ماهی به قلاب شما گیر کند باعث میشود صبرتان زیاد شود.»
آن جملهها را که گفتم رئیس زد زیر خنده و قهقهای زد که تا آن روز، مانندش را کمتر دیده بودم. از آن قهقهههایی که آدمهای خبیثِ توی فیلمها میزنند. پرسیدم: «حرف خندهداری زدم؟»، جواب داد: «مرد حسابی! به من میآید که با این ابهت بروم بنشینم لب رودخانه و با قلاب و اینجور سوسولبازیها، خودم را مضحکهی دو تا ماهی ریقو کنم؟!»، تمام تصوراتی که تا آن روز از ماهیگیری داشتم، همه نقش بر آب شد. وقتی که رئیس گفت: «یک رودخانهی دنج توی شهرستان داریم که خیلیها جایش را بلد نیستند. با داداشتم میرویم آنجا و با موتور برق، در عرض نیم ساعت، کُلّی ماهی چاق و چلّه میگیریم!»، خدای عزیز را شاهد است که تا آن روز نمیدانستم که با موتور برق هم میتوان ماهی صید کرد!
همان روز یا چند روز بعدش، داشتم از شبکهی مستند قسمت چهارم از مستند «پیر شدن در حیات وحش» را تماشا میکردم. همان اوایل مستند، خرس گریزلی، با یک ضربهی دستش یک ماهی سالمون را گرفت و مشغول خوردن آن شد. به این فکر کردم که گریزلی با این عظمت، به یک ماهی راضی شد، امّا جناب رئیس و شاید خیلیهای دیگر گرفتن یکی دو تا ماهی با قلّاب را سوسول بازی میدانند. به آن گریزلی که نمیخورد خیلی اهل سوسول بازی باشد!
مستند ادامه یافت تا رسید به داستان خرسی که چون با سرعت زیاد از رودخانهی "چیلکوتِ" آلاسکا، بالا و پایین میرفت، مردم محلّی اسمش را «سرعتی» گذاشته بودند. مثل همیشه، به شدّت جذب مستند شده بودم. برخی از جملههایی که حین پخشِ مستند میشنیدم به صورت ناخودآگاه مرا به یاد ماهیگیریِ رئیس میانداختند. مثل این جملهها:
«بچه(خرس)ها که مانند سایه مادرشان را دنبال میکنند، رفتارش را هم تقلید میکنند تا مهارتهای لازمِ خرس بودن را بیاموزند...»
در حالی که چشمانم را روی "سرعتی" و دو فرزندش زوم کردهام، از خودم میپرسم: «ما انسانها مهارتهای لازم برای آدم بودن را باید از چه کسی یا کسانی بیاموزیم؟ آیا مادر و پدر رئیس باید به او یاد میدادند که مراقب زمین و موجودات روی آن باشد یا خیلیهای دیگر مثل انوع و اقسام رسانههای دیداری و شنیداری هم در این کار نقش داشتهاند؟ آیا خود رئیس بعد از یک عمر زندگی و گذراندن پنجاه سال عمر، نباید شعورش برسد که با این موتور برق دارد پدر محیط زیست را در میآورد؟ آیا فرزندان رئیس که مانند سایه پدرشان را دنبال میکنند، این رفتارش را هم به زودی تقلید خواهند کرد تا مهارتهای لازم برای از بین بردن محیط زیست را بیاموزند؟!»، فکر کردن به روش ماهیگیری رئیس و مقایسهاش با روش ماهیگیری "سرعتی" و فرزندانش، تا اتمام مستند دست از سرم بر نداشت که نداشت!
متاسفانه بعدها فهمیدم که در همین کشور ما، برخی در کنار موتور برق، از نارنجک دستی نیز برای صید ماهی استفاده میکنند.
شکوفهیِ سوم: شعر "وقف پرندهها" از "محمدعلی شیرازی" با صدای "قاسم افشار"
بذرِ چهارم (چخوف هم به کاشتن درخت علاقه داشت!): زمین را چون عروسی دلربا در آغوش بگیر!
در کتاب "ادبیات از نظر گورکی"، ماکسیم گورکی میآورد که مدتی را با آنتون پاولوویچ چِخوف، همدم و همصحبت بوده است. او در بخشی از این کتاب، دربارهی خلقیات جالب چخوف و علاقهاش به کاشت درخت و آرایش زمین، چنین مینویسد:
او سازندگی، غرسِ نهال و آرایشِ زمین را دوست داشت: او لطف شاعرانهی کار را احساس میکرد. با علاقهای بسیار از درختان میوه و بوتههایی که خود کاشته بود، مراقبت میکرد. به هنگامی که سخت گرفتار ساختمان خانهای، در "اوتکو" بود، گفت:
«اگر هر کسی هر آنچه در قوه داشت در قطعه زمین خود به کار میبُرد، جهان چه زیبا میشد!»
در آن موقع من سرگرم نوشتن نمایشنامهی "واسیلی بوسلایف" بودم و گفتگوی تک نفرهی طولانی و غرورآمیز "واسیلی" را برایش خواندم:
«کاش توانم بیش از این بود؛
با دمی گرم برفهای گرداگرم را میگداختم؛
گرد جهان میگشتم و زمینها را شخم میزدم؛
شهرها میساختم، کوچک و بزرگ و با شکوه،
کلیساها بنا میکردم، درختان میوه میکاشتم،
و جهان همچون دختری دلربا مینمود؛
زمین را چون عروس در آغوش میگرفتم،
و به سینهام میفشردم،
بلندش میکردم و نزد خدا میبردم.
نظاره کن! خدای بزرگ، نظاره کن،
نظاره کن! چه زیبایش ساختهام!
تو آن را همچو سنگی در آسمان رها کرده بودی،
و من آن را چون دُرّی پُر بها گردانیدهام
نظاره کن! بگذار قلبت شاد گردد!
بنگر که در پرتو خورشید چه سرسبز است! ...»
چخوف به این گفتگو سخت علاقهمند شد. و در حالیکه با هیجان سرفه میکرد به من و دکتر آ. ن. الکسین گفت:
«خوب ... بسیار خوب... واقعی و انسانی است. «مفهوم تمام فلسفهها» در همین جا نهفته است. انسان در جهان زندگی میکند و آن را محلی شایستهی زندگی خود خواهد ساخت.»
در حالی که با قاطعیت سر تکان می داد تکرار کرد: «بلی، حتماً خواهد ساخت!»
شکوفهی چهارم: شعر"سفر به خیر" از استاد شفیعی کدکنی" با صدای استاد"مجید درخشانی"
بذرِ پنجم (روایتی از یک دوست): درختها را باید بیشتر از بچههامون دوست داشته باشیم!
دوستی دارم که شیفتهی درخت و درختاری است. او روزی برایم از علاقهاش به یک پیرمرد نهال فروشی گفت. گفت پیرمرد، خیلی اهل دل است. گفتم: «از کجا فهمیدی که اهل دل است؟» جواب داد: «از صحبتهایش» و بعد تعریف کرد یکبار به پیرمرد گفته است: «درختهایی که میکارم را مثل بچههایم دوست دارم و به آنها خیلی رسیدگی میکنم.»، و او با این جملات زیبا و قابل تامل، جوابش را داده بود:
این درختها از بچههایی که عمر و جان خودمان را برایشان میگذاریم، خیلی بهتر هستند. بچهها تا کوچک هستند، به حرف ما گوش میکنند؛ وقتی بزرگ میشوند گاهی ناباب و بیمعرفت از آب در میآیند، ولی این درختها هر چقدر که بزرگتر میشوند، خیر و برکت و معرفت بیشتری پیدا میکنند. من خودم این درختها را خیلی بیشتر از بچههایم دوست دارم.
به نقل از کتاب «سرشار زندگی» اثر جان فانته، ترجمهی محمدرضا شکاری:
به نقل از کتاب «دفترچه ممنوع» اثر «آلبا دسسپهدس»، ترجمهی بهمن فرزانه:
شکوفهی پنجم: شعر "ارغوان" با شرح و خوانش شاعر آن"استاد هوشنگ ابتهاج"
بذرِ ششم (دوستان و دشمنان واقعی زمین): مردم دنیا شبیه یکدیگرند!
در هر گوشهای از دنیا، سه گونهی انسانی متفاوت، یافت میشوند: کسانی که برای حفظ محیط زیست از جان و مال خود میگذرند. کسانی که به قیمت از بین بردن زمین و موجوداتش، انبانِ حرص و طمع خود را پُر میکنند. آدمهای بیاثر و خنثیای که نسبت به محیط زیست، هیچ واکنش خاصی ندارند و تقریباً شبیه کسانی هستند که در مجلس، همیشه رای ممتنع میدهند! در این بذر، از گونهی سوم عبور میکنم، ولی با ذکر مثالهایی به دو گونهی اول و دوم، خواهم پرداخت.
گونهی اول: کسانی که برای حفظ محیط زیست، حاضر هستند از جان و مال خود بگذرند. به تصویر زیر نگاه کنید:
این دختر خانمی که بالای درخت میبینید برای عشق و حال، بالای درخت، لانه نکرده است! او که نامش Julia lorraine Hill ، ولی الان به Julia Butterfly Hill معروف شده است، زمانی که فقط ۲۳ یا ۲۴ سالش بود، برای نجات درختان جنگلی در ایالت کالیفرنیای آمریکا، از ۱۰ دسامبر ۱۹۹۷ به مدت ۷۳۸ روز را بالای یکی از درختهای همان جنگل، در ارتفاع ۵۵ متری زمین، زندگی کرد. او تا زمانی که (در تاریخ ۱۸ دسامبر ۱۹۹۹ )، برای حفظ تمام درختان جنگل تضمین نگرفت، از آن درخت پایین نیامد که نیامد.
شوخی نیستها! یک آدم زنده، در آن فاصله از زمین، بر روی یک درخت لرزان، تشنگی، گرسنگی، سرما، گرما، باد، طوفان، ترس و تنهایی و یک عالمه مشکل غیر قابلِ درک دیگر را تحمّل میکند و جان خود را به خطر میاندازد تا جانِ درختان یک جنگل را نجات دهد. ما باید دست به چه کاری بزنیم تا قاچاقچیان چوب و سایر سودجویان دست از کچل کردنِ بیشترِ جنگلهای ایران بردارند؟ بدون شکّ تکرار کار این خانم، در همه جا کارگشا نخواهد بود. تنها کاری که از دست امثال بنده و شما بر میآید، آگاه کردن مردم از اهمیت حفظ محیط زیست است.
گونهی دوم: کسانی که انبانِ حرص و طمع خود را به قیمت از بین بردن زمین و موجوداتش، پُر میکنند.
لطفاً مستند تکاندهندهی «گرون یعنی سوختن» به کارگردانی آقای "بهمن ابراهیمی" را تماشا و با فواید حیاتی جنگلهای بلوط زاگرس آشنا شوید و بشنوید و بنگرید که چه بلاهایی دارد به سر زاگرس و جنگلهای زیبای بلوطش میآید.
در این مستند گفته میشود که در ۴۰ سال اخیر، ۳۳ درصد از ایران، در منطقهی خزری و زاگرس، از بین رفتهاند و تلخترین بخش مستند، آن جایی است که میشنویم بخش زیادی از جنگلهای زاگرس را برخی از مردم همان منطقه، نابود کرده و میکنند:
شاید بگویید چرا برای گونهی اول، مثال خارجی آوردی و برای گونهی دوم، مثال داخلی؟! نویسندهی دنیا ندیدهی این مطلب، همچون "حاج سیاحِ" دنیا دیده، سخت بر این باور است که «مردم دنیا شبیه یکدیگرند!»، در همه جای دنیا، همهگونه انسانی یافت میشود.
حاج سیّاح در بخشی از کتاب خاطراتش چنین آورده است:
از آنجا حرکت کرده وارد رزقان شدیم که دِهِ معتبریست و آباد. در آنجا چند روز قبل بر این، یک نفر درویش خود را آتش زده و خودکشی کرده، او اول مکتوبی نوشته در طاقچهی مسجد گذاشته به این مضمون که «من از زندگانی دنیا سیر شدم، غیر مکرّرات ندیدم، دیگر طاقت زیست ندارم، از دنیا گذشته، آن را به اهلش واگذاشتم. ارزانیِ طالبانش باد.»، پس حصیرهایِ مسجد را به دورِ خود جمع کرده و آتش زده در آن میان کباب شده و مردم بعد از اطلاع، محضِ رفعِ تهمت، آن کاغذ را حضور حضرت معتمدالدوله فرستادهاند، پرسیدم: «خواندن این کاغذ چه تاثیری به او کرده؟»، گفتند:«بعد از خواندن، دور انداخته و گفته مردِ دیوانهای بوده است، جالینوس میگوید کاش من زنده بمانم اگر چه در جایی مثل شکمِ استری، از روزنهی فرج آن، دنیا را تماشا کنم!». چند سال پیش در واشنگتن، پایتخت آمریکا هم یک نفر عضو مجلس مبعوثان، کاغذی به همین مضمون نوشته، یادگار گذاشته، خود را از بام انداخته و هلاک کرد. مردم دنیا شبیه یکدیگرند!
شکوفهی ششم: دکلمهی شعر صدای پای آب (اهل کاشانم ...) با صدای رضا جدیدزاده، اثر جاودان مرحوم سهراب سپهری به همراه فیلمی از آن مرحوم.
بذرِ هفتم (از جنگلزُدایی دوستان تا بیابان زِدایی دشمنان!): تصاویر ماهوارهای چه میگویند؟!
در فیلم ماهوارهای زیر ببینید که دوستان چگونه دارند برای جنگلزُدایی، سخت تلاش میکنند و جنگلهای انبوه باد آوردهمان را کمکم به باد میدهند و به بیابان تبدیل میکنند:
حال آنکه در خیلی از جاهای دنیا دارند، برای بیابانزُدایی، سخت تلاش میکنند و بیابانهایشان را به جنگل تبدیل میکنند. به عنوان مثال همین کشور عربستانی که ما دشمن خودمان میدانیم و شدیداً در انتظار سقوطِ آل سعودش هستیم، سالها است که دارد برای بیابانزُدایی، تلاش میکند و به موفقیتهای خوبی هم دست پیدا کرده است. تصاویر ماهوارهای زیر مصداقی است بر این ادعا:
شکوفهی هفتم: شعر "ببار بارون" از "علی معلم" با صدای مرحوم استاد"محمدرضا شجریان"
بذرِ هشتم (یادی از یک فیلم که شاید باعث شود قدر زمین را بیشتر بدانیم): تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟!
سالهاست که به دنبال آب در کُرّات دیگر میگردیم تا بلکه به دنبال یافتن آب، محلّ قابل زندگی دیگری به جز زمین برای خود دست و پا کنیم، ولی تاکنون این اتفاق نیفتاده است. همین یک زمین را داریم که آب بر روی آن جاری است و این یک زمین تا وقتی قابل زیست است که همچنان آب بر روی آن جاری باشد. چه بخواهیم باور کنیم و چه نخواهیم، ما واقعاً همین یک زمین را داریم!
در فیلم علمی تخیلی مریخی، "مت دیمون" در نقش "مارک" در مریخ، گیر افتاده است و سعی میکند با استفاده از نبوغ خاص خود، در آنجا زنده بماند. او با تلاش زیاد، یک مقدار زمینِ قابلِ کشت، درست میکند تا بتواند روی آن، سیبزمینی بکارد و با خوردن آنها مدت زمان بیشتری را زنده بماند. در بخشی از فیلم میگوید: «مشکل اصلی آبه، من ۱۲۶ متر مربع خاک درست کردم. امّا هر متر مربع خاک نیازمندِ ۴۰ لیتر آبه تا کشت پذیر بشه.» و درصدد درست کردن آب بر میآید ولی ماجرا به آن سادگی که او فکر میکرد، پیش نمیرود:
شکوفهی هشتم: آهنگ"بهار سرسبز دلم یه سال تازه" از "محسن ابراهیم زاده"
بذرِ نهم (خاطرهای شیرین، شنیده شده از یک دوست): حاجی! اگر یکی این درختا رو بشکونه، چه کارش میکنی؟
یکی از دوستان خاطرهای جالب از دوران نوجوانیاش تعریف میکرد. میگفت یک روز، نزدیکهای عید دیدم پیرمردی که همسایهی روبروییمون بود، دارد با بیل، چاله میکَنَد. کنجکاویام گُل کرد. رفتم نزدیکش و بعد از سلام از او پرسیدم: «حاجی! این چالهها را برای چی میکنی؟»، چهار تا نهال درخت که کنار دیوار ایستانده بود را به من نشان داد و گفت میخواهم اینها را بکارم. در حینی که کمکش میکردم تا آن درختها را بکارد، چون از بچههای تُخس محلّهمان خبر داشتم، از او پرسیدم: «حاجی! اگر یک نفر، این درختهایی که میکارید را بشکند، چه کارش میکنید؟» حاجی با عصبانیت گفت: «مادرش را... به عزایش مینشانم!» (البته حاجی فحش ناجورتری داده بود که اینجا بنده برای حفظ شئونات ویرگول و شما، خیلی تلطیفش کردم!)
دوستم تعریف کرد که فردا صبح که از خانه زدم بیرون تا بروم مدرسه، دیدم حاجی جلوی خانهاش ایستاده و دارد به درختهایی که کاشته نگاه میکند. حاجی به محض دیدن من، با صدای بلند، صدایم کرد که بروم نزدیکش. وقتی به او رسیدم و چشمم به درختها افتاد، شوکّه شدم. دیدم هر چهار درختی که حاجی کاشته، از کمر شکسته شدهاند! وقتی به یاد سوالی که روز قبل از حاجی پرسیده بودم افتادم، قبل از این که حاجی بپرسه: «این درختها را تو شکاندی!»، به گریه افتادم و پشت سر هم میگفتم: «حاجی به خدا، به جان مادرم من این درختها را نشکاندم... !»
شکوفهی نهم: شعر"کودکانه (بوی عیدی)" از "شهیار قنبری" با صدای مرحوم"فرهاد مهراد"
بذرِ دهم (خبر داری؟!) : خبرهایی که نشان میدهند حال این نقطه از زمین، اصلاً خوب نیست!
تا وقتی که به خودمان نیاییم و هوا و هوسها و منافع شخصی، خانواداگی و حزبی خود را بر منافع ملّیمان ترجیح ندهیم، نباید در انتظار رسیدن خبرهای خوش در هیچ زمینهای باشیم. از این رو، گویا متاسفانه در زمینهی حفظ محیط زیست کشور که گره خورده است به حفظ جنگلها و ذخایر آبی نیز، همچنان باید منتظر خبرهایی از این دست باشیم:
بزرگترين آتشسوزی در جنگلهای شمال/ ۹۹ درصد آتش سوزی ها عمدی است
تیشه به ریشه بلوطستان؛ ماجرای قطع درختان بلوط در دورود چه بود
مرگ تدریجی سفرههای زیرزمینی آب در ایلام با حفر چاههای غیرمجاز
چاههای غیرمجاز؛ مکندههایی که آب از جان زمین میکشند
ماجرای قلع و قمع درختان بلوط در مجتمع کشت و صنعت
قطع بی سر و صدای درختان بلوط در اطراف شهر یاسوج
مرگ تلخ جنگلهای بلوط در سایه طمعورزی سودجویان
قطع درختان بلوط ۳۰۰ ساله به بهانه توسعه اقتصادی
ماجرای قطع درختان بلوط جاده یاسوج- سی سخت
آتش سوزی در ۵۶ هکتار از جنگلهای شمال ایران
وقوع ۳۰ فقره آتش سوزی در جنگل های مازندران
ماجرای قطع درختان بلوط در «لوداب» بویراحمد
هر ۲ کیلومتر یک حلقه چاه در ایران وجود دارد
ماجرای قطع درختان بلوط منطقه «دره چنار»
ماجرای قلع و قمع درختان بلوط مله شبانان
۱۸۰۰ حلقه چاه آب ها غیر مجاز در کرمان
آسیب زاگرسنشینان از قطع بلوطها
شکوفهی دهم: آهنگ"خبر داری؟" از "امیر عظیمی"
بذرِ یازدهم (محیط زیست در کاریکاتور و کارتون): گاهی به اندازهی یک کتاب، حرف پُشت یک کاریکاتور یا کارتون وجود دارد. پس بیایید یک نگاهی بیندازیم به چند کاریکاتور و کارتون زیبا، ولی تلخ و گزنده:
شکوفهی یازدهم: آهنگ "عید اومده دوباره" با صدای استاد "ایرج خواجه امیری"
بذرِ دوازدهم (شعر و ترانه): اگر زمین زیبا نبود، خیلی از شعر و ترانههای زیبا و روحنواز نیز نبودند.
بیهوده نیست که ارسطو در تعریف "شعر" گفته است: «شعر، آینهایست که روبروی طبیعت قرار داده باشند.»، شاید اگر طبیعت نبود، خیلی از شعرها و ترانههای زیبا نیز هرگز در ذهن پویا و جویای شعرا، جان نمیگرفتند.
به نظر شما اگر زمین و زیباییهای آن نبود، شعری مثل شعر زیبای "صدای پای آب" توسط مرحوم سهراب سپهری سروده میشد؟ و یا شعر و ترانههای زیر که همگی الهام گرفته از طبیعت و محصول درکِ عمیق شعرایشان، از طبیعت هستند:
مولانای جان در مثنوی معنوی:
این درختانند همچون خاکیان
دستها بر کردهاند از خاکدان
سوی خلقان صد اشارت میکنند
وانک گوشستش عبارت میکنند
با زبان سبز و با دست دراز
از ضمیر خاک میگویند راز
همچو بطان سر فرو برده بب
گشته طاووسان و بوده چون غراب
در زمستانشان اگر محبوس کرد
آن غرابان را خدا طاووس کرد
در زمستانشان اگر چه داد مرگ
زندهشان کرد از بهار و داد برگ
منکران گویند خود هست این قدیم
این چرا بندیم بر رب کریم
کوری ایشان درون دوستان
حق برویانید باغ و بوستان
هر گلی کاندر درون بویا بود
آن گل از اسرار کل گویا بود
شعر "در قطار" که مرحومه "ژاله اصفهانی"آن را در قطار و در حین تماشای طبیعت سروده است:
میدود آسمان
میدود ابر
میدود دره و میدود کوه
میدود جنگل سبز انبوه
می دود رود
می دود نهر
میدود دهکده
میدود شهر
میدود میدود دشت و صحرا
میدود موج بی تاب دریا
میدود خون گلرنگ رگها
میدود فکر
میدود عمر
میدود، میدود، میدود راه
میدود موج و مهواره و ماه
میدود زندگی خواه و ناخواه
من چرا گوشهای مینشینم؟
شعر"تضرع" از مرحوم بهمن صالحی:
خدای باغچه ابر است
خدای جنگل، باد
چرا که ابر پُر از اعتقاد باران است.
چرا که باد پُر از مژدهی بهاران است.
شبی میان احادیث معتبر خواندم
که بر فراز درختان
و بر فراز کبوترها
و بر فراز عمارات با شکوه و رفیع
در آن مقام که نور ستارههای بزرگ
از بعد فاصلهها، بر زمین نمیتابد
کسی همیشه به فکر عبور مورچهها
به زیر سم ستوران است.
وز ارتفاع تصور همیشه بالاتر
کسی مراقب رشد عزیز نرگسها،
کنارِ جاریِ مشکوک جویباران است.
شبی شنیدم در سوگواری گلِ سُرخ
که ابر و باد هم از بهرِ خود خدا دارند
خدای ابر،
همان خدای بزرگ و کریم باغچههاست
خدای باد،
همان خدای عظیم و جلیل جنگلها، ...
خدای من پس کیست؟
خدای من که صفاتش
در آیههای رسولان
_در ابتدای نماز
در اعتقاد عمویم که عازم مکّه است
و در دعای مدارس
و در صدای طویل بلندگوی مساجد
به جز ترحم و یاری و مهربانی نیست.
خدای من پس کیست؟
خدای من که وجودم در این کویر هراس
گیاه تنهایی است
و انعکاس صدایم،
_زه بیم گرگ مهیبی درندهتر از خویش_
طنین وحشت در روح کوهساران است.
الا صفای تشرف به آستانهی دوست
به آنکه خالق باران و باد و باغچههاست
به آنکه در همه جا هست و هیچ جایی نیست
خبر رسان که کسی یاری از تو میطلبد
کسی که نام فراموشش،
میان اینهمهات آفریده، (انسان) است.
شعر "در ستایش منفی بافی در مورد خود" اثر ویسواوا شیمبورسکا:
در این شعر، خانم شیمبورسکا، پس از اسم بُردن از برخی از حیوانات روی زمین، داشتن"وجدان آسوده" از سوی انسان امروز را محکوم میکند و میگوید کسی که وجدانش آسوده است، از هر حیوانی، حیوانتر است:
باز، هیچ وقت خودش را مقصر نمیداند.
پلنگ نمیداند وجدان یعنی چه.
وقتی ماهی گوشتخوار به طعمهاش حمله میکند،
اصلاً احساس شرم نمیکند.
مار کاملاً به خودش مطمئن است.
شغال
پشیمانی را نمیفهمد.
شیرها و شپشها
در مسیرشان دچار شک و دودلی نمیشوند؛
چرا باید بشوند، وقتی میدانند کارشان درست است؟
اگر چه قلب نهنگِ قاتل، صد کیلو وزن دارد،
اما قسمتهای دیگرش، سبک است.
در سومین سیاره خورشید،
در میان این همه رفتار وحشیانه،
هیچ چیزی حیوانیتر از
داشتن یک وجدان آسوده نیست.
بخشی از شعر زیبای"زیر یک ستارهی کوچک" باز هم از خانم ویسواوا شیمبورسکا:
مرا ببخشایید بیابانها
که با قاشقی پُر از آب
به سوی تا نمیشتابم.
شاهین!
و تو ای شاهین،
که این همه سال،
در همان قفس،
همیشه بیحرکت،
خیره به یک نقطهای،
مرا عفو کن،
حتا اگر پرندهی پُرشدهای بیش نباشی.
درخت!
از درختی که بریده میشود
تا با آن، پایههای میزی ساخته شود، معذرت میخواهم.
سه شعر از آقای "جلیل صفربیگی"شاعر خوش ذوق ایلامی و سرایندهی مجموعه رباعیات"«سونات بلوط»"
یک:
تخمی از لانه بیرون میافتد
و میشکند
زندگی
بچه گنجشکی را غافلگیر میکند!
دو:
پرواز چه لذتی دارد
وقتی
زنبور کارگری باشی
که نتوانی
عاشق ملکه بشوی
سه:
در آب که شستی تنِ بی تابت را
دیدند تمام رودها خوابت را
لبهام به شکل بوسه_ماهی شدهاند
بنداز درون آب قلابت را
و باز هم مولانای جان، آنجا که به ما تذکر میدهد که همه چیز در روی زمین دارای حیات است و هیچ چیز گنگ و خاموشی وجود ندارد. تمام موجودات هستی، زنده هستند، ولی ما قادر به شنیدن صدای آنها نیستیم:
کوهها هم لحن داودی کند
جوهر آهن بکف مومی بود
باد حمّال سلیمانی شود
بحر با موسی سخندانی شود
ماه با احمد اشارتبین شود
نار ابراهیم را نسرین شود
خاک قارون را چو ماری در کشد
استن حنانه آید در رشد
سنگ بر احمد سلامی میکند
کوه یحیی را پیامی میکند
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی میروید
محرم جان جمادان چون شوید
حافظ عزیز نیز در غزل زیبای زیر با کلماتی که بر گرفته از طبیعت هستند، به زیبایی از اوضاع نابسامان روزگار خود و مرگ صفات پسندیدهی اخلاقی، شکایت میکند. شعری که گویی هنوز زنده است و همچنان دارد نفس میکشد:
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیرهگون شد خضر فرخپی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حقشناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
و ببینید در این یک بیت حافظ به چه زیبایی با استفاده از پدیدههای موجود در طبیعت، به ما درس اخلاق میدهد:
چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا میباش
شکوفهی دوازدهم: آهنگ "بهاره دختر عمو" با صدای مرحوم استاد "ابراهیم شریفزاده"
بذرِ سیزدم (خاطره): باغبانی در سوگِ درختانش!
پدرم تصمیم گرفته بود درختان آفتزده و نیمه خشکیدهایی که سنّ زیادی داشتند را قطع و به جای آنها درختان سالمتر و جوانتری بکارد. بنابراین به یک نفر که ارّهی برقی داشت و کارش گویا همین بود، کلید باغ را سپرده و گفته بود که به باغ برود و این کار را انجام دهد. چون خودش پا درد شدیدی داشت و نمیتوانست کنار کسی که قرار بود درختها را ارّه کند، بایستد. محضِ اطمینان، روی درختانی که باید قطع میشدند را با اسپری قرمز رنگی، ضربدر زده بود. پشت تلفن هم حسابی تاکید کرده بود که مرد ارّهدار فقط درختانی را که ضربدرِ قرمز خوردهاند را بِبُرّد.
امّا آنچه اتفاق افتاد، چیز دیگری بود. چرا که مرد ارّهدار، فقط ارّه داشت و هیچ بویی از درختکاری، درختداری و باغبانی نبرده بود. از آنجا که این واقعه در فصل زمستان اتفاق افتاد و درختان، هیچ برگ و باری نداشتند، مشارالیه، فرق درختان خشک و ناسالم را با درختان جوان و مثمر، نگذاشته بود. بنابراین با دقت هر چه تمامتر، درختان ضربدردار را جا گذاشته بود و باقی درختان را از دَم بریده بود! پدر بزرگوار که فردای آن روز برای دیدن نتیجهی کار مشارالیه، به باغ رفت، شوکّه شده بود، خیلی شانس آوردیم که پدرمان برای از دست دادن درختان سر حال و مثمرش، دق نکرد. بعد از این ماجرا پدرم، سالی چند ده نهال، غرس کرد تا باغش، بعد از سالها، دوباره کمی به حالت قبل برگردد. ولی داغ آن درختانی که مظلومانه توسط آن مرد ناشی قطع شده بودند، همچنان بر دل پدرمان مانده است.
شکوفهی سیزدهم:
بذرِ چهاردهم (شکوفههای با شکوه گیلاس): میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است!
هشدار: این بذر، پاراگراف آخر بذرِ ششم را، نقض خواهد کرد!
ایران: سیزدهم فروردین هر سال!
از جمله روزهایی که ما ایرانیها به طور ویژهای، به طبیعت کشورمان اهمیت میدهیم، "روز سیزده بهدر" است که به دل طبیعت میزنیم تا به جای استفاده از منظرههای زیبای آن، پدرش را در بیاوریم! شاخههای نورستهی درختها را میشکانیم تا با هزینهی کمتری، جوجه کباب روز سیزدهمان را ردیف کنیم. چندتایی هم عکس و استوری ردیف میکنیم. چهرهی خندان ما، در حالی که سیخ جوجه کبابی در دست داریم و زیر یک درخت پر از شکوفه یا در میان چمنزار، نشستهایم، بخش اعظمی از این عکسها و استوریها را تشکیل میدهند!
بیایید از سبزههایی که از پنجرهی خودروها، به بیرون پرتاب میشوند و یا از روی ماشین به میان خیابان میافتند، بگذریم!
ژاپن: از باز شدن اولین شکوفهی گیلاس تا ریختن آخرین گلبرگ شکوفههای گیلاس!
عبارت ژاپنی "ایچیگو ایچییه" را میتوان به «یکبار، ملاقات»، «در این لحظه، فرصت» و به طور کلّی «یا حالا یا هیچ وقت»، ترجمه کرد. در کتاب "ایچیگو ایچییه" اثر"هکتور گارسیا" و "فرانسس میرالس"، آمده است:
در ادارهی هواشناسی شهر کیوتویِ ژاپن، درخت گیلاسی وجود دارد که هر روز صبح، کارمندی بیرون میرود تا ببیند آیا غنچههای آن باز شدهاند یا نه. روزی که این اتفاق بیفتد، خبرش در سراسر کشور میپیچد.
وقتی که پیشبینیِ رویشِ شکوفههایِ گیلاس، محقق میشود، ژاپنیها، بلافاصله، در پارکهای کشور جمع میشوند تا مراسم هانامی یا همان «تماشای شکوفهها» را برگزار کنند.
اگر در این بازهی زمانی به پارک یا باغی بروید، میبینید که دستههایی از کارمندان اداری زیر درختانِ پر از شکوفهی گیلاس ایستادهاند، خانوادهها با هم در حال قدم زدناند و زوجهای جوان، در این منظره، از یکدیگر عکس میگیرند.
این جشنوارهی طبیعت و تجدیدِ حیات و امید، رسمی بسیار قدیمی است که به قرن سوم میلادی بازمیگردد.
با غروب خورشید، جشن کماکان ادامه پیدا میکند که به یوزاکورا یا «جشن شبانهی شکوفههای گیلاس» معروف است. در تاریکی، فانوسهای قدیمی که از درختان آویزان شدهاند، روش میشوند و به پارکها و باغها جلوهای رویایی میدهند.
گروههای دوستان و زوجها، در تاریکیِ شب، زیرِ شکوفهها مینشینند و با خوردن اسنک و کمی نوشیدنی، از لحظه، لذت میبرند. این جشنواره، بیشک، نوعی "ایچیگو ایچییه" است، چرا که با افتادن گلبرگها در عرض دو هفته، افراد باید یک سال دیگر برای چنین تجربهای صبر کنند... البته، اگر خوش شانس باشند و هنوز، آنجا زندگی کنند (و یا هنوز زنده باشند!).
جشن شکوفههای گیلاس، سندی روشن بر گذرا و تاخیرناپذیر بودنِ زیباترین چیزها در زندگی است.
این جشن، به طور رسمی، با کایکا، یعنی رویش نخستین غنچهها آغاز میشود. سپس، در عرض یک هفته، گلها کاملاً باز میشوند و به مرحلهی مانکای یا همان «لحظهی باز شدن کامل شکوفهی گیلاس» میرسند.
از یک هفته بعد، گلبرگها شروع به ریختن میکنند. این اتفاق ممکن است بر اثر باد یا باران زودتر هم رخ دهد... ژاپنیها از این لحظه هم لذت میبرند. آنها حتی واژهای با عنوان "هانافوبوکی" برای توصیف گلبرگهای بر زمین افتادهی شکوفههای گیلاس دارند تا بتوانند زیبایی و شاعرانگی ناپایداری را بیان کنند.
شکوفهی چهاردهم: آهنگ ژاپنی"ساکورا ساکه" یا "شکوفایی گلهایِ گیلاس": شکوفههایِ گیلاس، درون قلب تو شکوفا میشن.
بذرِ پانزدهم (درختکاریهای نمادین!): وقتی رئیس رؤسا، مسئولان و سلبریتیها درخت میکارند!
تجربه ثابت کرده است که نباید خیلی به آیندهی درخشان درختهایی که رئیس رؤسا، مسئولان و سلبریتیها میکارند، دل ببندیم. این درختکاریها در اکثر مواقع برای پُر کردن صفحههای اول روزنامهها و بخشهای خبری تلویزیون، است.
بنده خود شاهد یکی از این گونه مراسمهای نمادین بودهام. نشان به این نشان که تمام درختهایی که در آن مراسم کاشته شدند، یکی پس از دیگری، به دلیل عدم رسیدگی، خشک شدند. از قضا، سال بعد، رؤسایی که در آن مراسم، درخت کاشته بودند، نیّت کردند به درختهایی که کاشتهاند سر بزنند، عدّهای دستپاچه شده و طی یک عملیات ضربتی، تمام درختهای خشک شده را از جا درآوده و به جای آنها، درختهای دو سه ساله و سر حالی که به بهای گزافی خریداری کرده بودند را نشاندند. رؤسای مذکور موقع سر زدن به درختهایی که کاشته بودند، بسی ذوق زده و مشغوف شدند و فوراً برای کسانی که موجبات رشد دو چندان آن درختها را فراهم آورده بودند، درخواست تشویقیِ نقدی و غیرِ نقدیِ خوبی کردند!
آری دوستان، انتخاب نهال مناسب، محلّ کاشت و طرز کاشت آن مهم است. کاشت نهال، شاید آسانترین بخش از پرورش یک درخت باشد. نهالی که کاشته میشود نیازمند رسیدگی منظم است تا نام "درخت" به خود بگیرد.
شکوفهی پانزدهم: آهنگ"سلبریتی" از اپیکور: دَم اونی هم که هر کاری میکنه واقعیه، نه فیک (گرم).
بذرِ شانزدهم (یادگاری!): از جمله علاقههای آدمیزاد، گذاشتن یادگاری بر روی درختان است.
صد رحمت به آقای "تتلو" که اگر قرار است یادگاری بنویسد از بدن خودش مایه می گذارد! یکی نیست به این عزیزانی که روی درختها یادگاری میگذارند، بگوید: «ای انسان! این درختی که تو با چاقو و سایر ابزار کندهکاری و منبّتکاری، بر روی آن یادگاری مینویسی و یا آثار هنری خلق میکنی، یک موجود زنده است و دارد نفس میکشد. اگر راست میگویی، یکجا بایست و بگذار یک نفر، روی بدنِ خوبت، یادگاری بنویسد و یا آثار هنری خلق کند!»
شکوفهی شانزدهم: آهنگ "قدیما، یادش به خیر" از "منوچهر سخایی"
بذرِ هفدهم (بذرِ آخر): چه قبول کنیم و چه قبول نکنیم، انسان، گاهی از حیوان، نبات و حتی جمادات، پستتر میشود!
خالق یکتا فرموده است: «إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللهِ الصُّمُّ الْبُکْمُ الَّذِینَ لا یَعْقِلُونَ: بدترین جنبندگان، نزد خدا، افراد کر و لالی هستند که اندیشه نمیکنند». شاید برای همین است که امام رضا(علیه السلام) فرمود: «رفیقِ راستینِ هر کس، عقلِ اوست و دشمنش، نادانی او» و بیهوده نیست که خواجه عبدالله انصاری، میگوید: «الهی آن که را عقل دادی، پس چه ندادی؟ و آن که را عقل ندادی، پس چه دادی؟»
آدمی گاهی میشود پیامبر اعظم (صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِه) که در شب معراج به جایی میرسد که جبرئیل (علیهالسلام)، دیگر نمیتواند او را همراهی کند و گاهی به جایی میرسد که خدای عزیز میفرماید: «كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ: مانند چهارپایان و حتی از آنها گمراهترند.» و یا «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ فَهِيَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً ۚ وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهَارُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ ۗ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ: سپس دلهای شما پس از آن (معجزات) سخت گردید و مانند سنگ پارهها یا سختتر شد ، زیرا پارهای از سنگها هست که از آنها نهرها میجوشد و پارهای از آنها میشکافد و آب از آن میتراود و پارهای از آنها از ترس (تکوینی) خدا (از کوهها) فرو میریزد و خدا از آنچه انجام میدهید غافل نیست.
هر انسانی، بدون در نظر گرفتن دین و مذهب و یا کار و مسلکش، با کمی تعقل به این نتیجه خواهد رسید که باید از زمینی که نفسش به نفس او بند است، مراقبت کند. زمینی که روزی در آغوشش به دنیا میآید، سالها در آغوشش زندگی میکند و روزی، برای همیشه، در آغوشش خواهد خُفت.ِ بدون عقل، و در وجود آدمیان هر دو را نهاد. هر که عقلش بر شهوتش چیره شود، از فرشتگان برتر است و هر که شهوتش بر عقلش غلبه کند، از حیوانات بدتر و پستتر است».
هر انسانی، بدون در نظر گرفتن دین و مذهبش و یا کار و مسلکش، با کمی تعقل به این نتیجه خواهد رسید که باید از زمینی که نفسش به نفس او بند است، مراقبت کند. زمینی که روزی در آغوشش به دنیا میآید، سالها در آغوشش زندگی میکند و روزی، برای همیشه، در آغوشش خواهد خُفت.
و بنده که مسلمان هستم، باید خوب بدانم که این فقط من نیستم که حق حیات دارم و خدای عزیز را سجده میکنم. بلکه: «وَالنَّجمُ و الشَّجَرُ یَسجُدانِ: و گیاه و درخت سجده میکنند.»، بنابراین هر وقت خواستم به گیاه یا درختی، صدمه بزنم، کافی است تا این آیهی زیبا ( آیهی ۶ سوره الرحمن) را به خاطر بیاورم. انشاءالله.
شکوفهی هفدهم (شکوفهی یک مانده به آخر): شعر قابل تامل "صبر خدا" از مرحوم استاد"معینی کرمانشاهی"
شکوفهی هجدهم (شکوفهی آخر): شعر تلخ و گزندهی "انسان" از مرحوم استاد"معینی کرمانشاهی" با خوانش زیبای استاد"فریدون فرح اندوز"
مطالبی که از ابتدای ورودم به ویرگول تا قبل از پویش «پیک زمین»، نوشتهام و به صورت مستقیم و غیر مستقیم، به طبیعت، ربط دارند: (به ترتیب، از کوچکترین عنوان تا بزرگترین عنوان)
از گرگ بارون دیده تا کباب قناری!
آب زلال وجودمان را مُرداب نکنیم!
وقتی خدا سر شوخی را باز می کند!
حال خوب در یک مسیر خاطرهانگیز
تمام درختان میتوانند میوه بدهند!
به هیچ موجودی اعتماد بی جا نکنید!
این پاییز که گذشت چیزی را نشمردم!
خود را به غفلت زدن: یک سوم پیمانه!
پای درد و دل های یک«حشره یک روزه»!
لاکپشتها، فقط لاکهایشان از سنگ است!
راز سرزندگی آن درخت پیر گوشه ی باغ چه بود؟!
بازم به مرام و معرفت این خون آشام نیم وجبی!
تو رو خدا برش گردونید، من طاقت جدایی ندارم!
یکی یکی دست بچه هام، جلوی چشام شکست!
چگونه بدون ورزش، کمر خودمون رو قوی کنیم؟!
هر که هستی هر چه هستی باش، دستی نباش!
سروهای صبور و بید انجیرهای عجول در باغ ویرگول!
خدا کنه کسی از ترس عقرب جرّاره به مار غاشیه پناه نبره!
قوی ترین قانون در پنج قاره و قواره زیبای هستی: قانون تقارن
باغبان عزیز! علفهای هرز رو بَرکن، قبل از اینکه مزرعه از دس بره!
روبرو شدن با سگِ سیاه افسردگی با روش جالبِ رجب لوله کش!
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی،من خود را کی ضربه مغزی نمودی؟!(طنز علمی)
اسامی پُستهای حضور یافته در ماهنامه دستانداز-شماره ۱۸ و نام نویسندهی عزیزشون (به ترتیب انتشار):
مشورت با خدا بر سر تولدم اثر: نگین
محبوب پُر حاشیه!! اثر: سیده سدنا موسوی
کوچه خاطره اثر: Masih
کوچهی خاطرات تنگ اثر: باب اسفنجی
کوچه خاطرات اثر: نگین
کوچه خاطره اثر: NAZANIN,407
مشورت با خدا بر سر تولدم! اثر: Miya
به نام خدا .... هستم وحالا اینجا چه کار میکنم؟ اثر: NAZANIN,407
«به نام خدا ... هستم و حالا اینجا چه کار میکنم.» اثر: حجت عمومی
«مشورت با خدا بر سر تولدم!» اثر: Zara_ek
مشورت با خدا بر سر تولدم...(میشه نَرَم؟) اثر: NERSIA
کوچه خاطره اثر: دختر بابا
?مشورت با خدا ? اثر: باب اسفنجی
مشورت با خدا بر سر تولدم اثر: حجت عمومی
از هوا تا صبح یک روز تهران اثر: Hosna Mahmoudizadeh
مشورت با خدا بر سر تولدم (یادم نمیاد) اثر: Hosna Mahmoudizadeh
{متن} | چگونه بالاخونه مون رو به هر کسی اجاره ندیم؟! اثر: سورنا
وضعیت آب و هوای من! اثر: آلبالو ?
جعبه موسیقی من ♪ اثر: آلبالو ?
{موزیک} | جعبه موسیقی اثر: سورنا
آخرین وضعیت آب و هوای من! اثر: Miya
از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟ اثر: شیرین عابدی
{موزیک} | جعبه موسیقی #۲ اثر: سورنا
من اینجا چکار میکنم؟... اثر: Narges shahryari
زندگی_خر_است! اثر Masih
جز مهربانی...... اثر: پروکسیما میم را...
مشورت با خدا بر سر تولدم! اثر: Animated Hell
جعبه ی موسیقی اثر: زهار
کوچه خاطره اثر: N.H.Z
به نام خدا ساتو هستم و در ویرگول چه می کنم؟ اثر: dark astronaut
کوی خرابات (کوچه خاطره) اثر: شیرین عابدی
محبوب پُر حاشیه! |توییتهای ضد ترنس جی کی رولینگ+واکنش بازیگران هری پاتر اثر: ترنسپلنت|Trans-Plant
که هستم و اینجا چه می کنم؟ اثر: Miya
مشورت با خدا بر سر تولدم اثر: paree.s
کوچه خاطره اثر: مسافر
آخرین وضعیت آب و هوای من اثر: مسافر
بهنام خدا، .... هستم و حالا اینجا چه کار میکنم!؟ اثر: سیده سدنا موسوی
تاریخ محبوبم! (گذشته واقعی) اثر: صحرا مرنجانی
جعبه موسیقی?? اثر: dark astronaut
نامه ای به ۱۰سال بعد خودم اثر: سیبک
جعبه موسیقی! اثر: Zara_ek
تاریخ محبوبم اثر: Narges shahryari
نفس! (تاریخ محبوبم) اثر: Samareh Sharif:)?
کسی نیستم و اینجا، در ویرگول چه می کنم؟ اثر: Salar
آخرین وضعیت آب و هوای من1 اثر: dark astronaut
جعبهی موسیقی اثر: Narges shahryari
آخرین وضعیت آب و هوایی... اثر: صحرا مرنجانی
مشورت با خدا بر سر تولدم اثر: Narges shahryari
توجه!
اگر وقت داشتید به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
مطلب قبلیم:
حُسن ختام: خدا خودش به خیر کند!
سال نو را به همهی دوستان عزیزم که زحمت خواندن مطالب بنده را میکشند و با بد و خوبم میسازند، تبریک عرض میکنم و امیدوارم سال هزار و چهارصد، یکی از بهترین سالهایی باشد که قرار است هر ایرانی، در طول عمرش، تجربه کند. انشاءالله.